پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات


همه ما می‌‌دانیم کتاب خواندن خوب است، این را بسیار شنیده‌ایم و احتمالاً مخالفتی با آن نداریم. اما واقعاً چرا کتاب خواندن خوب است؟ احتمالاً برخی از ما جواب دقیق این سوال را نمی‌دانیم. شاید تا به حال از خودمان نپرسیده‌ایم و همین باعث شده گاه کمتر مطالعه کنیم، ته ذهنمان مطالعه و کتابخوانی را زمان‌بر و کم بازده بدانیم یا یک سرگرمی لوکس که همیشه هم در اولویت نیست و انگیزه کافی برای آن نداشته باشیم.

اگر بخواهم فواید کتاب و کتاب‌خوانی را نام ببرم، باید فهرستی بلندبالا تهیه کنم که چنین قصدی در این نوشته ندارم و احتمالاً شما بهتر از من می‌توانید این کار را بکنید. در اینجا تنها می‌خواهم به بدیهی‌ترین و اصلی‌ترین دلیلی اشاره کنم که انگیزه من برای کتاب‌خوانی‌ است و گمان می‌کنم برای دیگران نیز مفید باشد.

اگر از شیفتگان مطالعه و کسانی که لذت کتابخوانی را چشیده‌اند، سوال کنید که چرا کتاب می‌خوانید احتمالاً با جواب‌های فراوان و متنوعی روبه‌رو شوید نظیر:

فرصتی که کتاب برای فکر کردن و تخیل کردنم فراهم می‌کند، لذت بخش است. ساعاتی که به مطالعه می‌پردازم استرس طول روز را فراموش می‌‌کنم و به آرامش می‌رسم. کتاب به شناخت بهتر خودم و محیط زندگی‌م کمک می‌کند. جواب بسیاری از سوال‌هایم در کتاب‌ها پیدا می‌کنم و چندین و چند مورد دیگر.

اما من در کنار تمام این‌ها تنها به یک دلیل می‌خواهم اشاره کنم: «کتاب می‌خوانم چون می‌دانم رشد ذهن اکتسابی است». اگر بدانید روشی وجود دارد که با استفاده از آن می‌توانید ذهن خود را پرورش دهید، آیا به سراغ آن نخواهید رفت؟

وسیله‌ای که بهترین محرک ذهن برای رشد است، وسیله‌ای که باعث می‌شود به دانش و مهارت‌هایی فرای محیط کوچک خانواده، دوستان و اطرافیان دست یابیم. تجربه و دانش تمام زمان‌ها و مکان‌ها در اختیارمان باشد و هرجا که نیاز به دانش یا مهارتی داشتیم، به واسطه آن به دست آوریم.

 

درباره فواید کتاب و کتابخوانی بسیار نوشته شده است، چرا این متن و تکرار مکررات را نوشتم؟

چندی پیش در یک گروه اهل مطالعه بحثی مطرح شد در دفاع از اینکه گاهی بهتر است کتاب نخوانیم و میان مردم باشیم و کتابخوانی ما را از واقعیت زندگی که ارتباط با آدم‌هاست دور می‌کند و موافقان و مخالفانی داشت. روز گذشته نیز یکی از دوستان اهل مطالعه‌م باز سوالی مطرح کرد که آیا موافقید کسانی که بیش از متوسط جامعه مطالعه کرده‌اند اکثراً متعصب و خودبزرگ‌بین می‌شوند و کمتر پذیرای نظرهای مخالف هستند؟

هرکدام از این بحث‌ها بسیار کلی مطرح شده و پیش از بررسی و پاسخ، نیاز به توضیح دقیق‌تر مسئله دارد که فرصت آن در این نوشته نیست. موضوعی که توجه مرا در هر دو مورد جلب کرد این بود که در بحث‌ها متوجه شدم کتاب و کتابخوانی آنچنان که همه جا اذعان می‌شود در نظر بسیاری جایگاه ویژه‌ای ندارد و بسیاری از آسیب‌هایی که ممکن است دلایل متعدد و پیچیده دیگری داشته باشند به راحتی می‌توانند اصل کتاب و کتابخوانی را زیر سوال ببرند و حتی برخی را در این زمینه با خود همراه کنند.

اولین تجربه‌های جدی اغلب ما با کتاب، برمی‌گردد به دوران مدرسه و کتاب‌های آموزشی. به همین دلیل برای بسیاری که تجربه جایگزینی از کتاب در ذهن ندارند، وقتی صحبت از کتاب و کتاب‌خوانی به میان می‌آید، کتاب‌های درسی و اجبار در یادگیری در ذهن تداعی می‌شود. اغلب فراموش می‌کنیم که کتاب می‌تواند بسیار بیشتر از آنچه فکر می‌کنیم سرگرم‌کننده و لذت بخش باشد. کتاب می‌تواند در مورد هر موضوعی که به آن علاقه داریم و از آن لذت می‌بریم نوشته شده باشد. از زندگی‌نامه آدم‌های محبوبمان گرفته تا بررسی نظریه‌ها و افکار اندیشمندان در تاریخ و فلسفه.

می‌توان گفت در هرموضوع و زمینه‌ای می‌توان کتاب‌های خوبی پیدا کرد و من عمیقاً معتقدم که «اگر کسی کتابخوان نیست، درواقع کتاب‌های مورد علاقه‌اش را پیدا نکرده است.»

 

به همین دلیل در مسیر کتابخوانی شاید یک چالش مهم، همین انتخاب کتاب مناسب باشد. این موضوع خصوصاً در اولین کتاب‌های زندگی‌مان اهمیت دارد و پس از مدتی سلیقه و مسیر خود در کتابخوانی را پیدا می‌کنیم.

مجموعه «لاک پشت پرنده» کار بسیار ارزشمندی در زمینه رتبه‌بندی کتاب‌های مناسب کودکان و نوجوانان انجام می‌دهد که قابل تقدیر است. در واقع دستیار خانواده‌ها در انتخاب کتاب مناسب کودک و نوجوان است و درصورتی که کودک و نوجوان در این گروه سنی می‌شناسید، قطعاً معرفی این مجموعه به پدر مادرشان در انتخاب کتاب مناسب کمک خواهد کرد.

این کتاب‌ها را گروهی از منتقدان، کارشناسان و نویسندگان کودک و نوجوان، با بررسی کتاب‌های هر فصل، انتخاب می‌کنند و جوایزی نیز توسط هیئت داوران یه برترین‌های هر دوره تعلق می‌گیرد.


کانال تلگرام لاک پشت پرنده

صفحه اینستاگرام لاک پشت پرنده

هشدار: این نوشته از جنس تحربه شخصی است و بر اساس تحقیقات علمی نوشته نشده است و یا به عبارت دیگر سطل به تعداد کافی آتش نزده شده است.

برای بهتر پاسخ دادن به این پرسش بهتر است ابتدا منظور دقیق از سوال را مشخص کنیم. برای این منظور قدم اول تعریف واژه کیفیت است. معمولاً کیفیت در کنار واژه‌هایی نظیر استاندارد تعریف می شود. منظور از کیفیت یک محصول یا خدمت، میزان درجه‌ای است که آن محصول و خدمت به استاندارد مورد انتظار نزدیک شده است. استاندارد مورد انتظار می‌تواند ناشی از انتظارات مشتری، انتظارات کارفرما و یا قوانین مشخص و دقیقی باشد که توسط سازمان‌های خارجی مشخص شده است و یا ترکیبی از هر سه.

با در نظر داشتن این تعریف چه عواملی ممکن است منجر به تولید یک محصول بی کیفیت و یا ارائه یک خدمت بی کیفیت شود؟ مشکل کار کجاست که به کرات در سازمان‌ها، شرکت‌ها و محصولات ایرانی با کیفیت بسیار پایین مواجه می‌شویم.

همان‌طور که در نگاه اول قابل حدس است، عوامل متعددی می‌تواند در این نتیجه تاثیر داشته باشد. مشخص نبودن دقیق نیازها و انتظارات مشتری و کارفرما، عدم تعریف دقیق استانداردها، عدم شناخت کافی از استانداردها، عدم وجود دانش و تجربه کافی در اجرایی کردن استانداردها و یا عدم تامین منابع کافی جهت رسیدن به آن استانداردها اعم از منابع مالی، زمانی و انسانی.

مثال‌های زیادی می‌شود برای هرکدام از این کمبودها نام برد اما سوال اصلی من اینجاست که چرا تعداد زیادی شرکت وجود دارد که با وجود تمام شرایط نام برده بالا همچنان نتیجه نهایی بسیار بی کیفیت است؟ به نظر شما چه موردی از قلم افتاده است؟ حلقه مفقوده زنجیره فوق چیست که بسیاری از شرکت‌‌ها با وجود مشخص بودن استانداردها، شناخت و دانش کافی نسبت به آن‌ها و در اختیار داشتن منابع کافی همچنان محصول با کیفیت تولید نمی‌کنند؟

 

انگیزه

ما اکثراٌ کیفیت را به عنوان یک خواسته دائمی تمام سازمان‌ها و شرکت‌ها در نظر می‌گیریم در صورتی که گاه (که مصداق‌های آن در شرکت‌های ایرانی زیاد دیده می‌شود) چنین نیست. گاه در بسیاری شرکت‌ها کیفیت محصول از اهمیت چندانی برخوردار نیست. این کمبود انگیزه می‌تواند در تمامی سطوحی سازمان وجود داشته باشد. کارمندی که به دلیل ابهام موجود بین کیفیت کار و ارزیابی عملکرد اهمیتی زیادی برای آن قائل نمی‌شود تا مدیری که معتقد است رابطه مستقیمی بین کیفیت و فروش محصول وجود ندارد. چرا ممکن است چنین باشد؟ این عدم انگیزه گاه ممکن است از یک استراتژی شناخته شده برای فروش باشد که شرکت تمرکز خود را بر تولید محصول ارزان و افزایش سهم درصد خود در بازار از طریق تولید محصول متوسط قرار می‌دهد که موضوع صحبت من نیست و در این نوشته بین «محصول ارزان با استانداردی سطح پایین» و «محصول بی‌کیفیت که به سطح استاندارد تعریف شده برای آن نرسیده» تفاوت قائل می‌شوم.

عدم انگیزه در تولید محصول بی‌کیفیت ممکن است بر اساس تجربه و یا مدل ذهنی مدیر باشد که به این نتیجه رسیده باشد عواملی مانند تبلیغات، روابط و یا رانت می‌تواند میان‌بر راحت‌تر و کم دردسر تری برای افزایش فروش باشد تا افزایش کیفیت و یا کارمند به این نتیجه رسیده باشد که ارزیابی عملکردش به عواملی خارج از کنترل او و کیفیت کار او مربوط خواهد بود. در چنین شرایطی حتی با وجود تمام الزامات و نیازمندی‌ها بسیار بعید است محصول با کیفیتی ارائه و یا خدمت با کیفیتی ارائه گردد. علاوه بر این این عدم انگیزه در صنایع مونوپولی و انحصاری که محیط رقابتی ندارند نیز به وضوع مشخص است.

مدتی است در خصوص تکنیک‌های یادگیری بلند مدت مطالعه کردم و با توجه به اینکه این موضوع دغدغه بسیاری از افراد هست، خلاصه‌ای از نتایج جست و جوهایم را اینجا هم می‌نویسم.
احتمالاٌ راجع به یادآوری فعال (Active Recall) شنیده باشید. یادآوری فعال چیزهایی شبیه به یادداشت برداری موقع مطالعه، تکرار و باز تعریف مطلب مطالعه شده و چیزهایی از این دست رو به ذهنمون می‌آورد. به طور کلی یادآوری فعال (Active recall)، هر نوع تکنیکی در حین یادگیری را شامل می شود که حافظه را برای به خاطر سپردن مطلب در حال مطالعه تحریک کند به گونه‌ای که ذهن ما به طور فعال به دنبال جواب در حین مطالعه باشد. 
می‌دانیم که به خاطر سپردن، اطلاعاتی که با اطلاعات از قبل ذخیره شده در ذهن ما رابطه دارند، سریعتر و ساده‌تره است. حالا با استفاده از همین موضوع، بهتر است در حین مطالعه محتوا را به شکل سوال دربیاوریم، سوالاتی که در تمام طول مطالعه متن به دنبال جوای‌های آن‌ها باشیم. یکی از روش‌های مطالعه با استفاده از همین تکنیک که من مدتی است استفاده می‌کنم، روش SQ3R است که یک روش 5 مرحله ای به شرح ذیل است: 
1. skim پیش از اینکه مطالعه متن را آغاز کنید، به کل متن نگاهی بیندازید. در چند دقیقه کوتاه ببینید تیترهای اصلی چه هستند و چه مطالبی قرار است در این متن بحث شود. ساختار سلسله مراتبی تیترها را درک کنید. بدون آنکه محتوای هر بخش را بخوانید حدس بزنید، چه موضوعاتی قرار است در آن بحث شود.
2. Question از خودتان بپرسید این بخش مربوط به چیست؟ چه سوالاتی من دارم که این بخش می تواند به آن‌ها پاسخ دهد؟ می توانید هریک از تیترها را به جمله سوالی تبدیل کنید.
3. Read، در این مرحله سعی کنید پاسخ پرسش های مرحله قبل را در متن پیدا کنید. این مرحله را در تمرکز کامل انجام دهید.
4.Recite، در این مرحله کلمات و بخش‌های کلیدی که ایده اصلی کل بخش را توضیح می‌دهند، بنویسید. از کلمات خودتان استفاده کنید و از متن اصلی کمک نگیرید.
5.Review، در این مرحله سعی کنید کلمات کلیدی که در بخش قبل نوشتید را با استفاده از حاقظه خودتان توضیح دهید و ایده اصلی متن را برای خودتان با استفاده از ان کلمات مرور کنید. اگر در بخشی دچار مشکل شدید، متن مربوط به آن را دوباره بخوانید و تمام این مراحل را دوباره اجرا کنید. 
در مرور تنها مطالعه مجدد یک متن کافی نیست و با توجه به اینکه پرسش‌ها و پاسخ‌ها را یکجا می‌بینیم معمولاً توهم به خاطر سپردن را ایجاد می‌کند. درحالی که اگر تنها با توجه به چند کلمه کلیدی سعی کنیم مطالب خوانده شده را به خاطر بیاوریم با چالش بیشتری همراه خواهد بود. 
همین روش ساده خصوصاٌ مرور کلی متن پیش از مطالعه و تبدیل محتوا به سوال، علاوه بر اینکه به علت آمادگی ذهن پیش از مطالعه، سرعت مطالعه متن اصلی را بالا می‌برد، در به خاطر سپردن محتوا هم کمک زیادی می‌کند.

چند وقت پیش یکی از دوستانم صفحه‌ای را در اینستاگرام معرفی کرد. اینستاگرام را اغلب فضای استراحت و تفریح می‌دانم و شاید گاهی تأملی گذرا. خصوصاٌ به دلیل ظرفیت‌های محدود اینستاگرام در انتشار متن و همچنین عکس محور بودنش. بنابراین با اینکه چندان امیدی نداشتم که داستان‌های نوشته شده در صفحات اینستاگرامی مطلب با ارزشی برای صرف وقت داشته باشند، اما به علت شناختی که از دوستم دارم، می‌دانستم حتماٌ ارزش بررسی کردن را دارد و شروع به خواندن پست‌هایش کردم.


صفحه خانم تامیلا پاشایی، دانشجوی دانشگاه کلمبیا که در سال گذشته به عنوان تاثیرگذارترین زن نیویورک انتخاب شده است. تامیلا داستان زندگی و فراز و فرودهای باورنکردنی مسیرش را در صفحه خودش می‌نویسد. داستان زنی که در 19 سالگی ازدواج سنتی کرده است، به  همین دلیل دانشگاه نرفته است. بعد از 13 سال زندگی عذاب آور که شامل شکنجه‌های فیزیکی هم می‌شده است، از همسرش جدا شده، به آمریکا مهاجرت کرده و بعد از این وقفه طولانی دوباره در راه ادامه تحصیل قدم نهاده است. با وجود دوری از تنها فرزندش و فشارهایی که به واسطه دریافت بورسیه و تامین مخارجش تحمل می‌کرده به عنوان دانشجوی نمونه انتخاب شده و حالا قصه الهام بخش زندگی‌ش را در صفحه‌ش نقل می‌کند. داستان‌هایی که با خواندنشون از پشتکار و جنگیدنش  لذت بردم، گاه اشک ریختم، خندیدم، به فکر فرو رفتم، گاه افتخار کردم و امیدوار شدم. با وجود نقاط ابهام و سوال برانگیزی که در داستانش وجود دارد، معتقدم نوشته‌های تامیلا ارزش کتاب شدن و خوانده شدن را دارد. خانم گیل شیهی قرار است در آخرین کتابشون با عنوان شهامت داستان زندگی تامیلا را شرح دهند. داستان الهام بخشی که از قدرت آدمی در تغییر مسیر زندگی‌ش و تحقق دادن به رویاهایش حرف می‌زند.

 

موارد زیادی در این نوشته‌ها توجهم را جلب کرد یکی از آن‌ها وجود انجمنی به نام «زنان تأثیرگذار» است. در چند قسمت از نوشته‌هایش به انجمنی تحت عنوان انجمن زنان تأثیرگذار اشاره کرده است. یکبار در شیگاکو در بین 10 دانشجوی زنی بوده است که به واسطه این انجمن به دیدار و شرکت در جشنی با همراهی زنان موفق شیکاگو از جمله شهردار رفتند. یکبار هم به عنوان تاثیرگذارترین زن در نیویورک انتخاب شده است. 

کنجکاو شدم، اندکی تحقیق کردم و دیدم که این انجمن، مردمی است. جایزه 20 هزار دلاری می‌دهد. با دانشگاه‌ها ارتباط دارند و برترین دانشجویان زنشان را انتخاب می‌کند و حمایت می‌کند. مثلاٌ یک نفر از اعضای این انجمن رئیس بانک مرکزی امریکاست و در دیدارهای این انجمن با اعضای انتخاب شده‌، حضور دارد.

وقتی از تلاش برای حقوق برابر زن و مرد صحبت می‌کنیم، وجود چنین انجمن‌هایی بسیار می‌توانند مفید باشند و به رشد بسیاری از زنان  با شرایط تامیلا، کمک کنند. نمی‌دانم آیا مشابه چنین انجمنی برای مردان هم وجود دارد یا نه، یا اصلاٌ لازم است وجود داشته باشد یا نه. اما می‌دانم تأثیر چنین انجمنی و فقط ارتباطات شکل گرفته در آن، بسیار بیشتر از قانون‌های خنده‌داری است که گه گاهی در ایران با نام حمایت از زنان می‌شنویم. نمونه‌اش همین که چند وقت پیش صحبتش بود که سن بازنشستگی زنان را پس از 25 سال کار (به جای 30 سال) کنند. بدون توجه به هزینه‌ای که برای صندوق‌های بازنشتگی می‌تواند داشته باشد، یا اثر معکوسی که در کاهش نرخ استخدام زنان می‌تواند بگذارد. تصور می‌کنم اگر تامیلا پس از جدایی از همسرش در همین‌جا می‌ماند و به تحصیلش ادامه می‌داد، احتمالاً فرصت چنین درخشش‌هایی برایش وجود نداشت. این اعتماد به نفس درش شکل نمی‌گرفت و فرزندش به چنین مادری افتخار نمی‌کرد. شاید حتی در فشار مخالفت‌ها و دخالت‌هایی که اینجا در زندگی زنان بعد از طلاق وجود دارد، هرگز موفق به ادامه تحصیل نمی‌شد. در چنین موقعیت‌هایی وجود چنین انجمن‌های مردمی و حتی کمک‌های غیرمالی آن‌ها می‌تواند انگیزه‌ی ادامه مسیر و پیگیری رویاهایشان را تقویت کند. امیدوارم روزی چنین فرصت‌هایی در ایران نیز ایجاد شود.

 

lifestory


مجید کیان‌پور را نمی‌شناسم. به تازگی از طریق یکی از دوستان که آگهی دوره آموزشی مدرسه شاپرک را فرستاده بود، اسمش را شنیدم. توضیحاتش در معرفی دوره آموزشی که به نظر می‌رسید بیشتر به منظور استخدام نیرو باشد، توجهم را جلب کرد. کمی در وب جست‌و‌جو کردم متوجه شدم در وب‌یاد ویدئویی آموزشی با عنوان لذت مصاحبه شغلی دارد که بعدتر فهمیدم محمدرضا شعبانعلی عزیز هم آن را در وبلاگش معرفی کرده است. ویدئویی بسیار مختصر اما با نگاهی متفاوت نسبت به آنچه که در اکثر موارد در خصوص بایدها و نبایدهای مصاحبه شغلی می‌خوانیم. اصل ویدئو آنقدر کوتاه و محتوا آن ساده اما کلیدی است که پیشنهاد می‌کنم خودش را ببینید و من آن را بازگو نکنم.

در بخشی از ویدئو اشاره می‌کند که زندگی‌تان را با داستانی به هم پیوسته تعریف کنید. یک ویدئو دیگر نیز با عنوان چهار اصل اساسی برای کارآفرینی در همان وب یاد دارد که به عنوان اولین قدم به همین بحث «Explore your life story» اشاره می‌کند. موضوع جدیدی نیست شاید بارها و بارها شنیده‌ایم. احتمالاً همه ما به داستان زندگی خودمان فکر کرده‌ایم و می‌توانیم زنجیر اتفاقات و تصمیم‌هایمان تا امروز رو به شکل داستانی به هم‌پیوسته تعریف کنیم. اما بعد از این اشارات مجید کیان‌پور با نگاه روشن‌تری به این موضوع فکر کردم. توصیه‌های زیادی در وب برای روایت کردن داستان زندگی می‌توانید پیدا کنید. زمانی را صرف کردم و داستان زندگی خودم را نوشتم. از همه آن‌چه که در کودکی و نوجوانی باورهای من را شکل دادند. اتفاقات، کتاب‌ها و افرادی که در شکل‌گیری شخصیت و افکارم تاثیرگذار بودند. از اشتباهات و شکست‌هایی که موجب شدند مسیرم رو عوض کنم یا تلاشم رو بیشتر. از رویاهایی که داشتم و دلایل شکل‌گیری اون‌ها در ذهنم. از باورهایی که دیگه قبولشون ندارم و حتی مسیری که فکر می‌کنم از این به بعد، داستان زندگی‌م در اون پیش می‌ره.

شاید در آینده بخش‌هایی از این‌ها رو اینجا نوشتم، اما تجربه‌ای که از این کار به دست آوردم، انقدر جالب و مفید بود که تصمیم گرفتم اول راجع به خود این تجربه اینجا بنویسم. 

ابتدا به نظرم رسید فقط لازمه واقعیات و اتفاقاتی که می‌دونم رو به شکلی پیوسته از روابط علت و معلولی مرتب کنم. نسخه اولیه هم تقریباً همین بود. چند خط کوتاه که پیوستگی لازم را نداشت و بخش‌هایی هم بی‌ربط به نظر می‌رسید. علاوه بر این‌ها چندان جذاب هم نبود.

تصمیم گرفتم چند روزی این موضوع را در ذهنم داشته باشم و در فرصت دیگری تکمیلش کنم. این روشی است که اخیراٌ استفاده می‌کنم و معمولاٌ نتیجه بهتری می‌گیرم. بعد از چند روز که دوباره به سراغش رفتم، درحین نوشتن به نتایجی رسیدم که قبلاً بهشون دقت نکرده بودم. انگار بعضی علت‌های مبهم برام روشن‌تر می‌شد. ریشه برخی تصمیم‌هام رو بهتر درک کردم. در مورد تاثیر جامعه و اطرافیان با خودم رو راست‌تر بودم. قضاوت‌های بهتری نسبت به خودم و تصمیماتم داشتم. حتی مسیرهایی که نرفتم و انتخاب‌هایی که نکردم هم برام روشن‌تر شد. نقش ترس، احساسات و تفکر منطقی در شکل‌گیری مسیرم نمایان شد. در نهایت بخش‌های زیادی را حذف و خلاصه کردم و به یک نسخه کامل‌تر رسیدم که احتمالاً همواره با تغییر همراه خواهد بود.

 نوشتن داستان زندگی من کمک کرد تا درک بهتری از خودم، آدمی که الان هستم و مسیری که تا اینجا اومدم پیدا کنم و فکر می‌کنم این درک به انتخاب‌های بهتر در ادامه این مسیر بسیار کمک می‌کنه. شاید به نظر غیر ضروری برسه، اما امتحانش کنید، شگفت زده خواهید شد. هرکسی یک داستان زندگی منحصر به فرد داره. بنویسید و از خودتون بپرسید، ده ساله آینده که تصمیم می‌گیرید ویرایشش کنید، دوست دارید این داستان به کجا رسیده باشه؟

 

انسان موجودی یکروزه

به مناسبت هفته کتاب فیدیبو هر روز پیام تخفیف برای لیست 40 کتاب پر فروشش را می‌دهد. کنجکاو شدم بدانم این لیست شامل چه کتاب‌هایی است. واقعیت اینه که چند تا پرفروش اول را که همیشه در ابتدای اپلیکیشن نمایش می‌داد یا به سلیقه من نزدیک نبودند و یا خوانده بودم. در نتیجه انتظار نداشتم کتابی مناسب خریدن در این فهرست پیدا کنم. اما آخرین کتاب اروین یالوم به نام «انسان موجودی یکروزه و قصه‌های دیگری از روان‌درمانی» در لیست پرفروش‌ترین‌ها بود. پیش‌تر چند کتاب دیگر از او از جمله «وقتی نیچه گریست» را خوانده بودم و شیفته نوشته‌های او بودم. فرصت دیگری درباره باقی کتابهایش و این‌که چرا شیفته آن‌ها هستم، خواهم نوشت. 

حجم کتاب بسیار کم بود و بلافاصله شروع به خواندن کردم. با اینکه مطالعه کامل آن شاید کمتر از یک روز زمان بگیرد اما دوست داشتم بعد از خواندن هر بخش در داستان درمانجو غرق شوم و چند روز یا چند ساعتی ذهنم مشغول افکار و احساسات او باقی بماند.

اروین یالوم پایه‌گذار روان‌درمان‌گری هستی‌گرا است. مکتبی که معتقد است بسیاری از مشکلات روحی و روانی را مبارزات و تلاش‌های نشئت گرفته از وجودِ شخص ایجاد می‌کند. موضوعاتی که همه ما همواره با آن‌ها روبه رو هستیم اما کمتر به عنوان ریشه بسیاری از مشکلات روانی در روان‌درمان‌گری به آن‌ها پرداخته شده بوده و بحث پیرامون آن‌ها تا مدت‌های زیادی تنها در در مباحث فلسفی یافت می‌شد.   

این کتاب مجموعه‌ای از ده داستان درمانجویانی است که  هریک به گونه‌ای با دو چالش اصلی هستی یعنی «پرمعنا زیستن» و «کنار آمدن با مرگ» دست و پنجه نرم می‌کنند. یکی از سبک‌های مورد علاقه من در کتاب همین روایت‌های جلسات روان‌درمانی است که پیش‌تر در کتابهای دیگری نظیر «استادان بسیار، زندگی‌های بسیار» هم مطالعه کرده بودم. اما یالوم با مهارتی که در نویسندگی و دقت و موشکافی دقیقی که در افکار و احساسات خود و درمانجو دارد، به زبانی گیرا و صادقانه هر داستان را به همراه آنچه که میان او و درمانجو اتفاق افتاده است، بسیار جذاب و خواندنی شرح می‌دهد. اغلب حکایت‌ها تکان دهنده و درگیرکننده هستند و احتمالاٌ بخش‌های زیادی از گفت و گوهای کتاب تا چند روزی در ذهن شما زنده خواهند ماند.


به اعتقاد یالوم چنان‌چه در انتهای کتاب هم در توضیح روش خود بازگو می‌کند، مهم‌ترین عملی که هر روان‌درمان‌گر می‌تواند انجام دهد ارائه رابطه‌ای اصیل و و شفابخش است که درمانجو می‌تواند از آن، آنچه نیاز دارد را به دست آورد. عمیقاً معتقدم روایت‌گری جذاب یالوم این رابطه را با خوانندگان کتاب‌های خود نیز در سطوحی برقرار می‌کند. داستان‌های این کتاب که خودش آن‌ها را «قصه‌های سخن‌گو در اصلاح و احیای وجود آدمی» می‌نامد، می‌تواند تاثیر شفابخشی در افکار و رابطه هرکس با مرگ و زندگی داشته باشد. 

خواندن کتاب‌های یالوم و اندیشیدن به این واقعیت‌های اجتناب ناپذیر را برای هرکسی مفید می‌دانم. چه آن‌هایی که درگیر اضطراب مرگ یا پوچی هستند و چه آن‌هایی که ذهن پرسشگر خود را در سرعت گذر روزمرگی‌های زندگی از این واقعیت‌های گریزناپذیر منحرف کرده‌اند.

من کتاب رو با ترجمه نازی اکبری خواندم و بسیار راضی بودم. علاوه بر تسلطی که ایشان در ترجمه داشته‌اند که لذت خواندن کتاب را دو چندان کرده است، به گمانم اینکه ایشان خودشان نیز روان‌درمان‌گر هستند در ترجمه بهتر کتاب بی تاثیر نبوده است. علاوه بر این‌ها خانم اکبری یک مصاحبه‌ای از طرف دوستداران اروین یالوم با ایشان داشته‌اند که در انتهای آن چاپ شده است و قطعاٌ مطالعه آن بعد از مطالعه کتاب شیرین و لذت بخش خواهد بود. 

لینک تهیه کتاب از فیدیبو


این سوالی است که گه گاه در پاسخ به بسیاری از دغدغه‌ها می‌شنویم. 

جامعه شناسی در زمنیه یک ویژگی فرهنگی نامناسب تحقیق می‌کند و بارها با این بازخورد مواجه می‌شود که: "حالا مگه این مشکل اصلی مملکت است؟"

خبرنگاری به صورت تخصصی پیگیر اخبار یک حوزه خاص است و واکنش قشر وسیعی از جامعه نه نفی و مخالفت است و نه پگیری و نه حتی سکوت. بلکه با انگیزه و پشتکاری فراوان مداوم این نکته را به او متذکر می‌شوند که: "این موضوع مشکل اصلی جامعه نیست و چرا به آن می‌پردازی؟" و این استدلال به نظرشان کافی است برای اهمیت ندادن به بسیاری از مشکلات.

سوال مهمی که پیش می‌آید این است که آبا باید موضوعی، برای همه‌ی جامعه فراگیر و حیاتی باشد تا بدان پرداخته شود؟

حتی در انتخابات کمتر به مسائل فرهنگی و آموزشی پرداخته شد با این استدلال که موضوع بحرانی کشور افتصاد است و به نظر می‌رسد همگی هم از این تمرکز راضی هستند.

بله در شرایط بحرانی احتمالاً این استدلال تا حدودی قابل دفاع است. اما حتی در شرایط بحرانی هم از هر کسی با هر علاقه و تخصصی انتظار می‌رود تنها به بهبود بحران بپردازد؟ اصلاٌ آیا می‌توان به مسائل دنیای امروز این‌طور مستقل و جدا از هم نگاه کرد؟

ممکن است بگویید خب بهتر است تا همه‌ی نیرو و توانمان را برای حل موضوع و چالش اصلی جامعه که حیاتی‌تر و فراگیرتر است اختصاص دهیم تا این‌که این نیرو پراکنده گردد. اما آیا این استدلال در جهان تخصصی امروز می‌تواند مصداق داشته باشد؟ بهتر  نیست هرکسی در هر زمینه‌ای که تخصص و وعلاقه اوست برای بهبود اوضاع تلاش کند؟ و دیگران نیز به جای صرف انرژی خود برای گوشزد مکرر به او که: "مشکل اصلی جامعه این نیست"، کار آن حوزه را به کاردانش بسپارند و خودشان هم مشغول زمینه تخصصی خودشان شوند. اصلاٌ دغدغه بسیاری از افراد ممکن است با دغدغه طیف کوچکی از جامعه همسو باشد و ما حتی باید از این موضوع خوشحال باشیم که مشکلات اصلی سایه روی سایر دغدغه‌ها که برای بخشی از جامعه حیاتی‌ است نینداخته و هستند افرادی که تخصصی به ‌آن‌‌ها می‌پردازند.

در اقتصاد هم همین اتفاق می‌افتد. مگر همه کارخانه‌ها به تولید مایحتاج حیاتی جامعه می‌پردازند؟ مگر وقتی کمبود یک محصول داریم، می‌توان از همه کارخانه‌های سراسر کشور انتظار داشت همان یک محصول را تولید کنند؟ یا هر کارخانه‌ای ظرفیت و امکانات مربوط به خود را دارد و همزمان یکی به آسیاب گندم و یکی به تولید جوراب می‌پردازد.

این مساله در حوزه فعالیت‌های اجتماعی هم فرقی نمی‌کند.

با این‌گونه استدلال‌ها دغدغه‌های اجتماعی و آموزشی بسیاری را کم اهمیت جلوه ندهیم. 


پاییز


خیلی‌ها عاشق فصل پاییز هستند، خیلی‌ها بهار یا زمستان و تابستان. بعضی‌ها هم هستند که عاشقِ تغییر فصل‌هان. مثلِ من. 

شروع بهار، جوونه و شکوفه درخت‌ها امید و شادی رو در دلم زنده می‌کنه. اصلاٌ بوی بهار می‌تونه من رو سرحال بیاره و انگیزه تصمیم‌های بزرگ و شروع‌های سخت‌ برام باشه. سرزندگی تابستون، روزهای بلند و آفتاب پرنورش برام انرژی بخشه. به نظرم تغییر رنگ برگ‌ها در پاییز یکی از شگفت‌انگیزترین جلوه‌های طبعیته که می‌تونه ساعت‌ها من رو غرق خودش و احساساتم کنه و درآخر سفیدرنگی و آرامش طبیعت در زمستان برام لذت‌بخش و تسکین دهنده است.

چند روز پیش که این صحنه رو تو حیاط شرکت دیدم -انارهای سرخ در برگ‌های زرد پاییزی- و محو تماشاش شدم، به یاد شعر «زندگی» از فروغ فرخزاد افتادم. چند روزی است این شعر در ذهنم تکرار می‌شه. بخشی‌ش رو اینجا می‌نویسم. 


آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم


همه ذرات جسم خاکی من

از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز باده روزند


با هزاران جوانه می‌خواند

بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می‌وزد در باغ

می‌رساند به او درود ترا


من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم، ز زیبائی




پیش نوشت: اگر کمی از مقدمات علم آمار می‌دانید احتمالاً این نوشته برای شما ارزش افزوده‌ای نخواهد داشت و پیشنهاد می‌کنم وقت صرف خواندن آن نکنید.


اگر از شما بپرسند در 6 پرتاب یک سکه، چند بار شیر می‌افتد و چندبار خط، چه جوابی می‌دهید؟ ممکن است شنیده باشید احتمال هریک از رویدادها در یک توزیع برنولی نااریب مثل سکه 1/2 است، پس احتمالاً در 6 بار پرتاب 3 بار شیر و 3 بار خط ظاهر می‌شود.

حالا یک سکه بردارید و آزمایش کنید. 6 بار سکه راپرتاب کنید. نتیجه چه شد؟ با پیش‌بینی ما تفاوت داشت؟ چرا اینطور شد؟

علم آمار و احتمال یک پیش فرض اساسی دارد، آن هم زیاد بودن تعداد نمونه مورد بررسی است. در واقع وقتی می‌گوییم احتمال خط آمدن در سکه 1/2 است، منظور این است که در تعداد زیادی از پرتاب سکه احتمالاً نیمی از پرتاب‌ها خط و نیمی شیر را نشان خواهند داد. در واقع هرچه قدر تعداد دفعات پرتاب زیاد شود، تعداد پرتاب‌هایی که شیر را نشان میداند به سمت 1/2 کل پرتاب‌ها میل خواهد کرد. این همان چیزی است که به نام قانون اعداد بزرگ (the law of large numbers) شناخته می‌شود. 

در واقع با استناد به آمار و احتمال هرگز نمی‌توان برای یک مشاهده پیش‌بینی نزدیک به واقعیت کرد و تنها زمانی می توان به آمار و نتایج به دست آمده از آن اطمینان کرد که با تعداد زیادی نمونه مواجه باشیم. این اصل زیر بنای بسیاری از کسب و کارها از جمله شرکت‌های بیمه است. یک شرکت بیمه هرگز نمی‌داند آیا یک بیمه‌گذار مشخص دچار خسارت می‌شود یا نه. پس چگونه حاضر می‌شود ریسک خسارت آن را بپذیرد؟ چرا که با تکیه بر قانون اعداد بزرگ می‌تواند پیش‌بینی کند که در یک پرتفوی چند هزار نفری از بیمه گذاران چند درصد دچار خسارت خواهند شد و نهایتاً چه میزان باید در مجموع خسارت پرداخت کند، بنابراین دریافت چه میزان حق بیمه، از هریک از بیمه گذاران این پرتفوی، جوابگوی خسارت احتمالی و هزینه‌ها و سود مورد انتظار شرکت بیمه خواهد بود.


چرا همه نیاز دارند این مفهوم را بدانند؟

اولاٌ، ذهن ما در نتیجه‌گیری‌های عمومی و تعمیم مشاهدات خود به علم آمار توجهی ندارد. 

دوماٌ ذهن ما گاه در قضاوت و شناخت محیط و اطرافیان در زندگی روزمره بیش از حد به  نتایج آماری توجه دارد. 


مورد اول همان خطای شناختی تمرکز بر اطلاعات در دسترس (Availability Bias) است. در فایل‌های صوتی محمدرضا هم بسیار شنیده‌ایم که روزگاری با توجه به شرایط زندگی انسان و عدم دسترسی به نمونه‌های کافی برای انسان یک برتری محسوب می‌شده است. مثلاً انسان در مواجهه با یک خرس که یک انسان را می‌خورد نمی‌توانسته، نتیجه گیری خود را در مورد آدم خواری خرس‌ها به بعد از بررسی و تحقیق درباره تمام خرس‌های یک جنگل موکول کند. احتمالاً انسان‌هایی که چنین کرده‌اند، توسط خرس‌ها خورده شده‌اند و نسلشان منقرض شده است و همه ما از نسل انسان‌هایی هستیم که در تعمیم نتیجه‌گیری‌های خود از مشاهدات محدود به کل جهان هستی، درنگ نمی‌کنند. 

اما در جامعه امروز که صحبت از خرس و آدم خواری نیست و دسترسی به نمونه‌های مختلف یا حداقل تحقیق‌هایی فراهم است که پیش از ما این نمونه‌گیری و بررسی را انجام داده‌اند، مراقب بی توجهی‌های ذهنمان به علم آمار در برچسب گذاری و تعمیم مشاهداتمان باشیم.


اما مورد دوم که کمتر به آن توجه داریم این است که حتی بعد از اینکه تحقیق مبسوطی می‌خوانیم مبنی بر این که قدرت تمرکز سگ‌ها بیشتر از گربه‌هاست، نمی‌توانیم در مواجهه با هر گربه و سگی مطمئن باشیم که تمرکز کدام یکی بیشتر است. یا بلافاصله با دیدن یک گربه به او بگوییم از اینکه قدرت تمرکز کمتری نسبت به سگ‌ها داری برات متاسفیم.

تنها روشی که می‌توان با استفاده از آن در مورد یک فرد، یک موضوع و یا یک پدیده خاص اظهار نظر کرد، بررسی، شناخت، درک و تحلیل همان یک شخص، همان یک پدیده و همان یک موضوع خاص است.

در اینجا علم آمار و تحقیقات متنوع نه تنها کمکی به ما نمی‌کنند بلکه ممکن است گمراه کننده هم باشند. علم آمار تنها زمانی که با تعداد زیادی از مشاهدات روبه رو باشیم که بررسی تک تک آن‌ها ممکن نیست، پیش‌بینی نزدیک به واقعیتی در خصوص گروه آن مشاهدات ارائه می‌دهد و نه یک به یک آن‌ها. این پیش‌بینی قطعاً با خطا همراه است و هرچه قدر تعداد نمونه‌ها افزایش پیدا کند این خطا کمتر خواهد شد.

این واقعیت نه تنها درباره تحقیقات روانشناسی و به طور کلی علوم انسانی صحیح است بلکه بسیاری از توصیه‌های پزشکی هم که ما مطلقاً صحیح می‌دانیم، از طریق نمونه‌گیری و قوانین علم آمار استخراج شده‌اند. هرچند میزان خطای قابل قبول در تحقیقات علم پزشکی بسیار کمتر از سایر حوزه‌ هاست اما همچنان نتایج آن‌ها در مورد تمامی بیماران قطعی نیست.

بنابراین دفعه بعدی که بر مبنای مشاهدات خود به یک نتیجه‌گیری کلی می‌رسیم و یا از نتایج یک تحقیق آماری در برچسب گذاری یک شخص یا پدیده استفاده کردیم، حواسمان به محدودیت‌های علم آمار باشد. البته مراقب باشیم در این مورد دچار وسواس نشیم. یک شوخی هم در خصوص این ویژگی علم آمار و احتمال وجود دارد که شاید در انتقال این مفهوم گویاتر باشد. داستان درباره‌ی آتش گرفتن یک سطل آشغال و اقدامات یک شیمی‌‌دان، یک فیزیک‌دان و یک آماردان برای خاموش کردن آن است. فیزیکدان و شیمی‌دان مشغول بحث در مورد این بودند که چه موادی ممکن است در سطل باشند، آیا خطرناک و آتش زا هستند و چگونه می‌توان آن ها را مهار کرد که دیدند آماردان مشغول آتش زدن بقیه سطل‌هاست. وقتی علت رو ازش جویا شدند، جواب داد که به نظرم نمونه کافی برای این بررسی‌های شما نداشته باشیم. :) 


چرا این‌ها را نوشتم؟

جدا از اظهار نظرهای قطعی آزاردهنده‌ای که هر روز بر مبنای یک یا دو تجربه شخصی می‌شنوم که بخشی از انگیزه نوشتن این مطلب شدند، حقیقت اینه که هربار که می‌خواهم از تجربیات روزمره مطلبی اینجا بنویسم و نتیجه‌گیری شخصی خودم را یا یک تعمیم جزئی به محیط بزرگتر بنویسم، آن ذهن آمار دان می‌آد سراغم و می‌گه که: باید سطل‌های بیشتری آتش بزنیم!

برای همین همه این‌ها رو اینجا نوشتم تا خیالش رو راحت کنم که حواسم بهش هست و بعد از این ابتدای این جور نوشته‌ها می‌توانم به این صفحه ارجاع دهم که با علم به این محدودیت‌ها، نتیجه‌گیری خودم را قطعی نمی‌دانم و به اینکه ممکن است شخصی متناسب با تجربیات و اطلاعاتش نظری مخالف من داشته باشد، کاملاً آگاهم.