راستش را بخواهید اصلاٌ دو قسمت قبلی (1 و 2) را نوشتم تا تجربه روز آخر در صف برگشت از مرز زمینی رازی به ایران را بنویسم.
راننده ترکیهای بود. طبق توافقی که با آژانس کرده بودیم قراربود از مرز سِرو برگردیم. همان مرزی که فاصله بیشتری با وان دارد اما به ارومیه نزدیکتر است و مسیر رفت نیز از آنجا رفته بودیم، اما وقتی سوار ماشین شدیم، متوجه شدیم راننده میخواهد از مرز رازی برگردد. بعداً شنیدیم با توجه به ارزانی بنزین در ایران رانندهها ترجیح میدهند مسافت بیشتری را در خاک ایران باشند. راننده ما هم به محض رد شدن از مرز در پمپ بنزینی، توقف کرد. مشخص بود با باک خالی از وان حرکت کرده است.
از وان تا مرز رازی یک مسیر یک ساعته اتوبانی بود که از کنار چندین دریاچه بزرگ و کوچک میگذشت. اما برعکس مرز سرو و آن ساختمان شیشهای مدرنش در رازی اثری از ساختمان نبود حتا خیابان منتهی به مرز نیز آسفالت نشده بود. هیچ مسیر مشخصی برای صف ایستادن وجود نداشت و جمعیت به پهنای کل مسیر هجوم میبردند به سمت درِ اتاقکی که باجههای کنترل پاسپورت در آن بودند.
ما هم به انتهای این جمعیت پیوستیم. چند دقیقهای از ایستادن ما میگذشت که متوجه شدیم در هرلحظه به جمعیت جلوی ما اضافه شده اما کسی پشت سرمان نمیایستد. تجربه صف نایستادن مسیر رفت را داشتیم و تصمیم گرفتیم این بار کاری کنیم. سعی کردیم اطرافیانمان را در یک صف حداکثر دو سه نفره مرتب کنیم. خیلی زود چند نفری با ما همراه شدند. حالا که صف باریک و مرتب شده بود مسیر برای به راحتی گذشتن و جلو رفتن عده زیادی -که هرگز نفهمیدم به چه دلیلی فکر میکنند حق دارند که در صف نایستند- باز شد. سختی کار اینجا بود که سعی کنیم همه به انتهای صف بروند و کسی بینوبت جلو نرود. به عدهای تذکر میدادیم و بیهیچ مکثی عذرخواهی میکردند و به انتهای صف میرفتند. اما برخوردهای عجیب و غریب و استدلالهای بی ربط و خنده دار زیادی را شنیدیم.
یکی میگفت شما که صف میایستید جو گیر هستید و من نفهمیدم دو، سه ساعت ایستادن در آفتاب برای رعایت حقوق همه چه ربطی به جو گیری میتواند داشته باشد؟
دیگری میگفت خیلی خب، پشت سر تو میایستم و من متوجه نمیشدم چرا این توضیح باید از اعتراض من کم کند؟
خیلیها میگفتند مملکت همه چیزش خرابه حالا شما گیر دادین به صف؟! واقعاً این چه استدلال عجیب و خنده داری است که در نجنگیدن و نپرداختن به همه مشکلات ریز و درشت میآوریم و چه کلاه گشادی است که سر خودمان و بقیه در همه حقخوریها میگذاریم؟ اصلاً اینکه ما چند صد نفر ایرانی در جایی خارج از مرزهای ایران نمیتوانیم چند ساعت کنار هم در صلح باشیم و حق خودمان و دیگران را رعایت کنیم چه ارتباطی با کارآمدی یا ناکارآمدی سیستم دولتی ما دارد؟
دختر جوانی میگفت یک خانم تنهام و نمیتونم در صف بایستم. و من ربطی بین این دو پیدا نمی کردم! خانمی که میتواند تنهایی سفر کند و همه جا به دنبال حقوق برابر است، چطور نمیتواند چند ساعت صف بایستد؟ مگر همه ما چه کار میکنیم؟
بعضیها هم از پیگیری ما تعجب میکردند و هزار آیه یاس میخواندند از اینکه ایرانی صف نمیداند چیست و شما فقط خودتان را خسته میکنید. توضیح ما هم این بود که "نمیتوانیم جایی باشیم که حقی خورده میشود و کاری از دست ما برمیآید، اما نمیکنیم! اگر همه همینطور باشند، خیلی چیزها تغییر میکند! میگفتیم حداقل برای کودکان و نوجوانانی که در صف نگاهمان میکنند الگوی مناسبی باشیم" واقعیت این است که ما خیلی جاها سکوت میکنیم، فقط چون عادت کردیم، عادت به اینکه با ما برخورد مناسبی نشود، عادت به اینکه حق ما خورده شود! و همین سکوتِ ما فضای بیشتری را برای این حقخوریها باز میکند. چطور میشود این حلقه معیوب در بسیاری از ساختارها را شکست؟ به نظر من اینکه حداقل سعی کنیم به همون اندازه که سهم داریم، در بهبود اوضاع اطراف خودمان موثر باشیم.
خلاصه اینکه آن روز، تلاشهایمان تا حدودی نتیجه داد و حداقل یک جمعیت چند صدنفری قبل و بعد از خودمان در یک صف منظم به باجه کنترل پاسپورت رسیدند. بخش بسیار خوشحال کننده و لذت بخش آنهم این بود که چندین نفر را در این مسیر با خودمان همراه کردیم. کار به جایی رسیده بود که اگر یک نفر بیخبر از همه جا سعی میکرد در جایی از صفِ این چندصد نفرِ منظم، خودش را جا کند یا به هر نحوی از آنها جلو بزند، همه یک صدا اعتراض میکردند و بعد که به انتهای صف میرفتند همه صف دست میزدند و تشویقشان میکردند.
بالاخره ار مرز رد شدیم. با دوستانی که در صف آشنا شده بودیم خداحافظی کردیم و به همراه بقیه همسفرانمان در ماشین به سمت ون برای سوار شدن و ادامه مسیر رفتیم. تقریباً همگی در یک محدوده صف بودیم، چراکه با هم از ماشین پیاده شده بودیم و در صف ایستاده بودیم. وقتی به ماشین رسیدیم، سه خانم میانسال، پیش از ما در ماشین نشسته بودند و به محضِ سوار شدن ما گفتند: "چه قدر همه دیر آمدید! ما یکی دو ساعتی میشه از مرز رد شدیم! به گمونم هیچ کدومتون به اندازه ما زرنگ نبودید!" کمی مکث کردم، به سنشان دقت کردم، به خوشحالیشان از اینکه چند ساعتی در صف نبودند اما به همین میزان در ماشین منتظر ایستادند. لبخندی زدم و رفتم و در جای خودم نشستم. فکر میکردم «حق دیگران را خوردن» از چه زمانی در فرهنگ ما معنایش با «زرنگی» اشتباه شده است، چگونه ارزش و ضد ارزش اینگونه جایشان عوض شده است؟ چگونه ممکن است افرادی به این ضد ارزش افتخار کنند؟
توضیحات تصویر: مرز رازی بین ایران و ترکیه است. سمت راست پرچم ترکیه و سمت چپ پرچم ایران است.