اگر شما هم مثل من علاقهمند به مطالعه در خصوص نحوه شکلگیری و رشد برندهای بزرگ هستید، احتمالاً این کتاب برایتان جذاب خواهد بود. در این کتاب فیل نایت، بنیانگذار برند نایکی داستانِ تولد و رشد این برند را با همه فراز و فرودهایش تعریف میکند. دو موضوع که در ادامه میآورم بیش از همه در این کتاب توجه مرا به خودشان جلب کردهاند.
اول، اشتیاق و در واقع (Passion) ای که فیل نایت به کفش داشت، که نیروی پیش برنده و انگیزه بخش آن در طول این مسیر به خصوص سالهای اولیه بود. در ابتدای داستان میبینیم که او توانایی فروش دائرة المعارف ندارد. شاید شخصی در این زمان تصمیم بگیرد، در فروشندگی استعداد ندارد و دیگر هرگز سراغ آن نرود. اما شوق و اشتیاقی که او شخصاٌ به کفش داشت، علاقهاش به دوندگی و اینکه میدانست کفشهای یک دونده چهقدر اهمیت دارد، او را فروشنده خوبی برای فروش کفشهای دو میکرد و همهی داستان هم از همینجا شروع شد.
دوم اینکه در سالهای اولیه شکلگیری شرکت، لحظات بسیاری وجود داشتند که اگر نمیدانستم در نهایت به ساخت برند جهانی نایکی رسیدهاند گمان میکردم در حال خواندن داستان چگونگی از بین رفتن یک شرکت نوپا هستم!
اگر بخواهیم بدانیم کارآفرینی با چه دردسرها و موقعیتهای پرفشار، تصمیمگیریهای سخت و تلاشهای فراوان گره خورده، داستان شکلگیری برند نایکی داستانِ آموزندهای است. بسیاری گمان میکنند، در کارآفرینی تنها یک ایده خوب کافی است و به محض اجرایی شدن ایده، قرار است موفقیت و پول به سمت آنها سرازیر شود. ممکن است برندهایی هم پیدا شوند که تا حدودی همین اتفاق برایشان افتاده باشد. اما این داستانِ غالب در مسیر کارآفرینی نیست. در کتاب کفشباز میبینیم که در مسیر کارآفرینی چه قدر مهمتر از ایده، نحوه اجرای آن و پایداری در ادامه مسیر است. نایت در جایی از کتاب میگوید: «بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است ... تو ادامه بده، نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا اینکه به آنجا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که "آنجا" کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.» این دیدگاه را به خوبی میتوان در شعار شرکت نایکی هم دید که در تصویر بالا مشاهده میشود.
در ادامه قسمتی از اوایل کتاب وقتی فیل نایت 24 ساله و تازه فارغ التحصیل بود را مینویسم:
«برایم سخت بود که بگویم دقیقاً چه چیزی یا چه کسی هستم یا میخوام باشم. مثل بقیه دوستانم من هم میخواستم موفق باشم؛ اما برخلاف آنها نمیدانستم که معنی موفقیت چیست. پول؟ شاید زن؟ بچه؟ خانه؟ حتماً. اگر خوش شانس میبودم. اینها هدفهایی بود که من یاد داده بودند سودای آنها را در سر بپرورانم و بخشی از من به شکلی غریزی آرزوی این چیزها را داشت؛ اما در عمق وجودم دنبال چیز دیگری میگشتم، چیزی بیشتر از اینها. این حس دردناک در من وجود داشت که فرصت ما کوتاه است، کوتاهتر از آنچه تصور میکنیم. کوتاه مانند دویدن در صبحگاه. من میخواستم فرصت خودم را به شکلی با معنی به سر ببرم. به شکلی هدفمند. خلاقانه. با اهمیت. بالاتر از همه ... متفاوت.
میخواستم نشانهای از خودم در دنیا به جا بگذارم.
میخواستم برنده باشم.
نه، این نبود. فقط نمیخواستم بازنده باشم.
...
جنگ و درد و بدبختی آنچنان دنیا را فرا گرفته بود و کار مشغلهی روزانه آنقدر طاقتفرسا و اغلب ناعادلانه بود که این فکر در ذهن من رسوخ کرد: تنها راهحل این است که رویایی شگفتانگیز و بسیار دور از ذهن برای خودم بیایم که با ارزش و سرگرم کننده و مناسب من باشد و بعد با عزم راسخِ یک ورزشکار حرفهای آن را تعقیب کنم.
بخواهید یا نخواهید زندگی بازیاست. هرکس این حقیقت را نفی کند و هرکس که نخواهد در این بازی شرکت داشته باشد، ناگزیر ار دور خارج میشود. من نمیخواستم کنار بروم. واقعاً نمیخواستم.»
پی نوشت: من ترجمه شورش بشیری از انتشارات میلکان را خواندم و راضی بودم.