خیلیها عاشق فصل پاییز هستند، خیلیها بهار یا زمستان و تابستان. بعضیها هم هستند که عاشقِ تغییر فصلهان. مثلِ من.
شروع بهار، جوونه و شکوفه درختها امید و شادی رو در دلم زنده میکنه. اصلاٌ بوی بهار میتونه من رو سرحال بیاره و انگیزه تصمیمهای بزرگ و شروعهای سخت برام باشه. سرزندگی تابستون، روزهای بلند و آفتاب پرنورش برام انرژی بخشه. به نظرم تغییر رنگ برگها در پاییز یکی از شگفتانگیزترین جلوههای طبعیته که میتونه ساعتها من رو غرق خودش و احساساتم کنه و درآخر سفیدرنگی و آرامش طبیعت در زمستان برام لذتبخش و تسکین دهنده است.
چند روز پیش که این صحنه رو تو حیاط شرکت دیدم -انارهای سرخ در برگهای زرد پاییزی- و محو تماشاش شدم، به یاد شعر «زندگی» از فروغ فرخزاد افتادم. چند روزی است این شعر در ذهنم تکرار میشه. بخشیش رو اینجا مینویسم.
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که میوزد در باغ
میرساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.