درونگرا یا برونگرا؟
از دوران نوجوانی که با این واژهها آشنا شدم، در قرار دادن خودم بین یکی از این دو دسته دچار مشکل بودم. هم میتوانستم لحظات و مصداقهای فراوانی برای برونگرایی خودم پیدا کنم و هم تنهاییهای دلنشین و لذت بخشی که لذت حضور در هیچ جمعی به پای آن نمیرسید.
بعدتر شنیدم دسته سومی وجود دارد که تا حدودی ویژگیهای هر دو را دارد. از اینکه آدمهای دیگری مشابه من وجود داشتند که با هم میتوانستیم در یک دسته باشیم خشنود شدم!
الان به وضوح میدانم اگر درونگرایی و برونگرایی را یک طیف در نظر بگیریم، در گذشته هرچند گهگداری در لاکِ درونگراییم فرو میرفتم اما بیشتر به سرِ برونگرای طیف نزدیک بودم.
اکنون چند وقتی است که به نظرم به طرف بخش درونگرای آن در حرکت هستم. هرچند هنوز تا سرِ طیفِ درونگرایی فاصله دارم اما میدانم که از میانه رد شدهام. شهرزادی که روزگاری در جمعها غرق انرژی و شادی میشد این روزها بیشتر از هر چیز دیگری، این انرژی را از تنهایی خود مییابد.
شاید موقتی باشد.
شاید هر آدمی نیاز دارد مدتی اینگونه با خودش خلوت کند به اعماقِ وجودش سفر کند، ذره ذره افکار، رویاها و ذهنیاتش را بیرون بکشد، بشناسد، با آنها گفت و گو کند و ...
شاید، چیزی در حال شکل گرفتن است، شاید هم نه ...
شهرزاد که گاهی حتی جمعخوانی را به تنهایی کتاب خواندن ترجیح میداد اکنون لحظه شماری میکند برای چند ساعتی در روز و هفته که میتواند تنها به دور از هیاهوهای حمع سپری کند. بخواند، بنویسد، غرق فکر و رویا شود، باز بخواند، برنامهریزی کند، با خودش حرف بزند و گاه این گفت و گوها را مکتوب کند و ...