پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صف» ثبت شده است

تجربه سه روز صف نایستادن با هم‌وطنان- روز اول

چندهفته پیش قراربود اقامتی یک هفته‌ای در ارومیه داشته باشیم. بعد با توجه به اینکه شهر وان ترکیه فاصله‌ای 4 ساعته با ارومیه دارد، تصمیم گرفتیم چند روزی هم به بهانه کنسرت ابی به وان سفر کنیم. 

با توجه به اینکه پرواز مستقیم برای شهر وان از هیچ یک از شهرهای ایران وجود ندارد و عموماً راه دستیابی به شهر وان برای ایرانیان از طریق دو مرز زمینی سِرو و مرز رازی است حدس می‌زدم که به علت کنسرت با ازدحام جمعیت در مرزها مواجه باشیم. فکر می‌کردم کنسرت به یک معطلی دو سه ساعته می‌ارزد. هر دو، کتابهایی که در حال مطالعه بودیم همراه خودمان بردیم و تصمیم گرفتیم مدت زمان معطلی در صف را با مطالعه برای خودمان دلپذیر کنیم.

در ابتدا همه چیز خوب به نظر می‌رسید. سِرو در فاصله‌ای کمتر از یک ساعت از ارومیه قراردارد. از پنجرهای نیم دایره‌ای ساختمان مرز سِرو می‌توان حدس زد که قدمتی چندین ساله دارد. مسیر مسافران تا رسیدن به قسمت کنترل پاسپورت نرده کشی شده بود و همه مجبور می‌شدند در صف‌های منظمی به همراه چمدان‌هایشان بایستند. ماموران بررسی پاسپورت به علت ازدحام با سرعت بسیاری وظیفه‌شان را انجام می‌دادند. چند موردی بی‌نظمی در رعایت صف و نوبت وجود داشت که ماموران دخالت می‌کردند و برطرف می‌شد. در بخش‌هایی از صف به ویژه قسمت‌هایی که نزدیک به باجه کنترل پاسپورت می‌شد سربازانی برای حفظ نظم حضور داشتند. به جز چند نفری که به همراه یک مامور با عزت و احترام از انتهای صف به ابتدای آن آورده شدند و بی‌نوبت رد شدند، مورد آزاردهنده دیگری نبود. همه به هم می‌گفتند: "حتماً آشنا دارند." با خودم فکر کردم دردناک است که آشنا داشتن، به همین سادگی فرضِ پذیرفته شده‌ای است که حتی اعتراضی هم به این بی‌قانونی نمی‌شود. آن‌هم از طرف مردمی که خودشان ساعت‌ها در صف ایستاده‌اند. شاید هم همه با خودشان همین فکر را می‌کردند. 

از مرز ایران رد شدیم. ناگهان از یک ساختمان قدیمی و آجری وارد یک راهرو شیشه‌ای شدیم که معلوم بود به اندازه همسایه ایرانی‌ش قدمت ندارد. بعد از طی کردن راهرو وارد یک سالن شیشه‌ای و فلزی مدرن شدیم که با چهره امروزی و مدرنش حسِ تحقیر رو به ساختمان قدیمی و آجری همسایه‌ش تلقین می‌کرد. به چهره آدم‌ها نگاه می‌کردم، سایه این حسِ تحقیر در چهره خیلی‌ها به سادگی قابل تشخیص بود. چندباری شنیدم که به هم می‌گفتند: "قشنگ معلومه وارد یک کشور پولدار شدی!" دیگری جواب می‌داد: "با پولِ ایرانی‌ها این چیزا رو می‌سازن وگرنه تا چند سال پیش اینجا دهات بود". بعد چهره مالکانه‌ای به خود می‌گرفتند و دیگر با ساختمان شیشه‌ای و فضای مدرنش احساس ناراحتی نمی‌کردند گویی که متعلق به آن‌ها باشد. هیچ‌گاه چنین استدلال‌هایی را مفید نمی‌دانستم و نمی‌دانم. گمان می‌کردم اگر یک کشوری از مزیت نسبی که نسبت به همسایه‌ش دارد استفاده می‌کند و ما به هر دلیلی توجهی نمی‌کنیم، این از هوشمندی او و ناکارآمدی ماست و نباید خشم خود را نسبت به آن کشور معطوف کنیم بلکه باید از ناکارآمدی خودمان خشمگین باشیم. به هرحال ترکیه تولید ناخالص داخلی حدود سه برابر ایران دارد و بدیهی است که کشور پولدارتری است و کم سوادی‌ است که همه آن را پول‌های از دست رفته جیب خودمان بدانیم! اما از تکرار جمله آنها در ذهنم حالم بد می‌شد. پولِ ایرانی‌ها ... فکر می‌کردم آیا واقعاً یک کنسرت ارزشش را دارد؟

باجه‌های کنترل پاسپورت در همین سالن قرارداشتند و از ازدحام جمعیت در آنجا مشخص بود که سرعت ماموران کنترل پاسپورت برای ورود به مرز ترکیه بسیار کمتر از ماموران ایرانی برای خروج است. هر لحظه به ازدحام جمعیت افزوده می‌شد. کمی در ورود به سالن مکث کردیم تا از جمعیت حاضر در آنجا کاسته شود. سعی کردیم مسافران دیگر را هم که از راهروها می‌رسند، با خود همراه کنیم. چند دقیقه‌ای موفق بودیم. اما بعد چنان جمعیت زیاد شد که دیگر صف به راحتی قابل تشخیص نبود. هرکسی از هر گوشه‌ای که می توانست و زورش می‌رسید تلاش می‌کرد خودش را به باجه کنترل پاسپورت برساند. دیگر خبر از نرده‌های میله‌ای نبود. هر از گاهی صدای داد و فریاد و دعوا از گوشه‌ای بلند می‌شد که گاهی به راحتی هم نمی‌خوابید. دیگر خبر از ماموران حفظ نظم نبود. عده‌ای با اشاره به هموطنانشان می‌گفتند "اینجا هم باید آبروی ما را ببرند" مامور کنترل پاسپورت هم سرش را بیرون آورد و جملاتی را با فریاد گفت. لحظه‌ای سکوت شد و بعد همه از هم می‌پرسیدند: «چی گفت؟» چند نفری که ترکی استانبولی می‌دانستند ترجمه کردند که می‌گوید انقدر تعداد نفرات جلو باجه او زیاد است که نمی‌تواند تشخیص دهد پاسپورتی که درحال کنترل آن است متعلق به کیست. داد می‌زد که با فاصله از باجه بایستید و در هر لحظه فقط یک نفر جلو باجه باشد. دست به کار شدیم. کتاب‌ها را کنار گذاشتیم و سعی کردیم صف یکی از باجه‌ها که خودمان هم در آن بودیم را منظم کنیم. به غیر از سه چهار نفر اطراف خودمان، چندان موفق نبودیم. در یک چشم به هم زدنی ازدحام سالن به قدری شد که دیگر امکان چنین کاری هم وجود نداشت. همهمه بالا گرفته بود. چندین مامور اضافه شدند و هریک چیزی را فریاد می‌زد. چند لحظه‌ای بعد از فریاد مامورها سکوت می‌شد و بعد باز دعواها سراینکه تو مرا هل دادی، تو پای من را له کردی، تو چمدانت را زدی به من و یا چرا زودتر از من رد می‌شوی؟ ادامه داشت و باز فریادِ ماموران. حسِ دانش آموزی را داشتم که به خاطر بی ادبی همکلاسانش دعوا می‌شود. حتی چندباری فکر کردم از همینجا برگردیم، اما سعی کردم به افکارم مسلط باشم. با خودم مرور می‌کردم که همه جوامع ممکنه هم آدم‌های خوب و منظم و قانون‌مند داشته باشند و هم نه. یک جمعیت چند صد نفری یک روز در مرز را به یک واقعیت عمومی در سطح جامعه تبدیل نکنم.

 در نزدیکی‌های باجه کنترل پاسپورت وقتی به زورِ ماموران مرز ترکیه تقریباً یک صف شکل گرفته بود. چندین خانم با لباس‌های محلی در حالی که پاسپورت های ترکیه داشتند از بین مردم رد می‌شدند و پاسپورتشان را به نشانه مجوز در صف نایستادن به همه نشان می‌دادند. مردمی که تا چند لحظه قبل با هم وطنانشان به خاطر یک نفر این ور و آن ور در صف دعوا می‌کردند، با دیدن علامت ماه و ستاره روی پاسپورت این خانم‌ها به همدیگه می‌گفتن: «بذار بره ترکیه‌ایه» در حالی که باجه جداگانه‌ای برای اتباع ترکیه که بدون صف تردد کنند وجود نداشت. زن‌ها به اول صف رسیدند و بدون مقدمه پاسپورت را به مامور کنترل دادند. مامور پاسپورت آن‌ها را نگرفت و گفت که باید در صف بایستند! نمی‌دانم این حرکت او ایرانی‌های منتظر در صف را خوشحال کرد یا نه.

به هر زحمتی بود از مرز رد شدیم. بعد از آن سالن دوباره یک راهروی شیشه‌ای و بعد فضای باز. و دوباره همه‌ چیز شکل همان سوی این ساختمان شیشه‌ای و آن همسایه آجری‌ش. همان کوه‌ها، همان جاده حتی همان شکل مغازه‌ها و خانه‌های مردم محلی. انگار که یک شهر را از وسط دو نیم کرده باشی و یک ساختمان شیشه‌ای را از جایی دیگر که به اینجا تعلق ندارد وسط آن‌ها گذاشته باشی. 

از مرز تا وان حدود 3، 4 ساعت فاصله بود که به دلیل ایست‌های بازرسی مکرر بیش از 5 ساعت طول کشید و با احتساب ساعت‌هایی که در مرز معطل شدیم، مسیر 4.5 ساعته از ارومیه تا وان حدود 8 ساعت زمان برد.


ادامه در پست بعدی