پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «از من» ثبت شده است

burden

در دو سه سال گذشته، همزمان درگیر کار تمام وقت با مسئولیت و ساعت کاری زیاد، دانشگاه و پایان نامه بودم و چندان فرصت کافی برای رسیدگی به برخی کارها، مطالعه و خودآموزی آن‌چنان که دلم می‌خواسته، نداشتم. بعد از پایان دوره ارشد و تا حدودی سر و سامان دادن پروژه‌ها در شرکت، چند ماهی است ساعت کاری خودم را هم کمتر کرده‌ام تا به برخی فعالیت‌ها و پیگیری جدی‌تر مطالعاتم بپردازم.

جدا از ساعاتی که برای خودآموزی و مطالعه در نظر گرفتم، چندین میکرواکشن هم برای عادت سازی به برنامه روزانه‌م اضافه کردم. کم کم به تعداد این میکرواکشن‌ها اضافه شد و حالا طوری شده که بخش عمده زمانم صرف انجام چندین و چند میکرواکشن در زمینه‌های مختلف می‌شه! و مطالعات تخصصی‌م زمان کمتری رو به خودش اختصاص می‌ده. میکرواکشن‌هایی که هرکدوم مفید و مهم هستند و به تنهایی زمان زیادی هم نیاز ندارند. 

امروز که پیشرفتم در یک ماه گذشته را بررسی می‌کردم، چندان از نتیجه‌ راضی نبودم. حقیقت اینه که عادت‌های مختلفی را در جهت زندگی در تعادل در این یک ماه برای خودم ساختم. اما گمان می‌کنم همه این‌ها به قیمت کمتر وقت گذاشتن برای موضوع اصلی است! 

می‌دانم که زندگی در تعادل یعنی معمولی بودن و اگر می‌خواهم در زمینه‌ای معمولی نباشم باید از این تعادل خارج شوم. 

امروز تصمیمم را گرفتم. این میکرواکشن‌های مفید، که به نظر می‌رسه وقت چندانی نمی‌گیرند، توجه و تمرکز من را در طول روز پراکنده می‌کنند و این دقیقاً چیزی است که در حال حاضر اصلاً به آن نیاز ندارم. جمله‌ی زیر را که در خبرنامه‌های متمم خوانده بودم، نوشتم و به دیوار زدم: «اگر خیلی چیزها برایتان مهم است، احتمالاً هیچ چیز برایتان مهم نیست.» و بخش‌هایی از کتاب The dip ست گادین را که علامت‌گذاری کرده بودم، مجدداٌ مرور کردم. با اینکه در زمینه ساخت برخی عادت‌های مفید، موفق بودم، تصمیم گرفتم از هفته‌های آتی این میکرواکشن‌های روزانه را به جز یکی دو مورد حذف کنم و زمان بیشتری را به مسیر اصلی اختصاص بدم. 

راستش حتی همین تصمیم هم پیش از اجرا آرامش زیادی برایم داشته و انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده است. بار سنگینی از مجموع چندین بار کوچک که به تنهایی به چشم نمی‌آمدند. بنابراین تصمیم دارم تا تابستان آینده، اکثر توجه و زمانم را روی یک موضوع متمرکز کنم. می‌دانم این کار ساده‌ای برای من نخواهد بود. تا جایی که یادم می‌آید، اکثر اوقات همین‌طور بودم، چندین و چند کار را همزمان پبش می‌بردم و تا حدودی هم موفق بودم. به نظرم اصلاً مشکل کار همینجا بود. نمی‌دانم اگر در تمام طول آن زمان‌ها توجه و انرژی‌م را متمرکز کرده بودم الان چه چیزهایی فرق می‌کرد.

تصمیم داریم این بار این کار را بکنم.


گمان می‌کنم دوم یا سوم دبستان بودم که یک روز به خانه آمدم و از رفتار دوستم گلایه کردم. او رفتاری بسیارخودخواهانه داشت. برای چندمین بار مرا دلگیر کرده بود و من نتوانسته بودم هیچ پاسخی بدهم. بسیار دلم شکسته بود و احساس ضعف می‌کردم. از اینکه مجبور بودم باقی سال را هم در نزدیکی او سر کنم ناراحت بودم و به دوستِ دیگرم که در ردیف دیگری در کلاس می‌نشست و از او دور بود حسودی می‌کردم. ماجرا را برای مادرم توضیح دادم. حرف‌هایم تمام شد. نمی‌دانم انتظار دلداری داشتم یا نه. اما قطعاً انتظار برخوردی که دیدم را نداشتم. 

مادرم با ذوق و خوشحالی فراوان فریاد می‌کشید و ابراز شعف می کرد. می‌گفت از این بابت که من امسال یک دوست خودخواه دارم که می‌توانم نحوه کنار آمدم با آدم‌های خودخواه را یاد بگیرم بسیار خوشحال است. می‌گفت اصلاً برای چنین فرصتی را برای من آرزو کرده است و من چه قدر خوش شانسم که در این سن چنین فرصتی دارم. چرا که بعضی‌ها تا بزرگسالی هم برخورد با انسان‌های خودخواه را یاد نمی‌گیرند و حسابی تو دردسر می‌افتند.

چشمام گرد شده بود. اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. ناگهان تمام احساس ضعف و دلخوری‌م جایشان را به احساس خوش‌حالی و خوش‌شانسی دادند. به همین سادگی. او هیچ توضیح اضافه‌ای یا راهکاری برای اینکه بتوانم در برخورد با دوستم استفاده کنم، نداد. تنها دید من را به کل ماجرا تغییر داد و اجازه داد خودم راه حل را پیدا کنم.

بعد از آن در هر موقعیت مشابهی، هرگاه به چالشی برخورده‌ام با همین مدل ذهنی به سراغش رفته‌ام. به جای انکار یا فرار از افراد و موقعیت‌های آزاردهنده، به چشم یک «حریفِ تمرینی» به آنها نگاه کردم که قرار است، موفق شدن در این موقعیت را به من یاد بدهند. شاید گاهی چند ساعتی یا چند روزی این دیدگاه را فراموش کردم و از اتفاقات غمگین شده باشم. اما سرآخر به همین مدل ذهنی برگشته‌ام و تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام تا هرآنچه که لازم است از حریفِ تمرینی‌م بیاموزم.

این روزها هم درگیر یکی از همین حریف‌های تمرینی هستم! این پست هم به چشم مراقبه‌ای برای زنده کردنِ این مدل ذهنی نگاه کنید که مادرم بذرش را در ذهنم کاشته است. 

پس پیش به سوی جنگ.  



درون‌گرا یا برون‌گرا؟ 

از دوران نوجوانی که با این واژه‌ها آشنا شدم، در قرار دادن خودم بین یکی از این دو دسته دچار مشکل بودم. هم می‌توانستم لحظات و مصداق‌های فراوانی برای برون‌گرایی خودم پیدا کنم و هم تنهایی‌های دلنشین و لذت بخشی که لذت حضور در هیچ جمعی به پای آن نمی‌رسید.

بعدتر شنیدم دسته سومی وجود دارد که تا حدودی ویژگی‌های هر دو را دارد. از این‌که آدم‌های دیگری مشابه من وجود داشتند که با هم می‌توانستیم در یک دسته باشیم خشنود شدم!

 الان به وضوح می‌دانم اگر درون‌گرایی و برون‌گرایی را یک طیف در نظر بگیریم، در گذشته هرچند گهگداری در لاکِ درون‌گرایی‌م فرو می‌رفتم اما بیشتر به سرِ برون‌گرای طیف نزدیک بودم. 

اکنون چند وقتی است که به نظرم به طرف بخش درون‌گرای آن در حرکت هستم. هرچند هنوز تا سرِ طیفِ درون‌گرایی فاصله دارم اما می‌دانم که از میانه رد شده‌ام. شهرزادی که روزگاری در جمع‌ها غرق انرژی و شادی می‌شد این روزها بیشتر از هر چیز دیگری، این انرژی را از تنهایی خود می‌یابد.

شاید موقتی باشد.

شاید هر آدمی نیاز دارد مدتی اینگونه با خودش خلوت کند به اعماقِ وجودش سفر کند، ذره ذره افکار، رویاها و ذهنیاتش را بیرون بکشد، بشناسد، با آن‌ها گفت و گو کند و ...

شاید، چیزی در حال شکل گرفتن است، شاید هم نه ...

شهرزاد که گاهی حتی جمع‌خوانی را به تنهایی کتاب خواندن ترجیح می‌داد اکنون لحظه شماری می‌کند برای چند ساعتی در روز و هفته که می‌تواند تنها به دور از هیاهوهای حمع سپری کند. بخواند، بنویسد، غرق فکر و رویا شود، باز بخواند، برنامه‌ریزی کند، با خودش حرف بزند و گاه این گفت و گوها را مکتوب کند و ...



اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.

اسکار وایلد

دقیقاً! به نظر من (و البته اسکار وایلد :دی)، نوشتن قبل از اینکه یک تمرین برای تقویت مهارت‌های ارتباطی یا انتقال اطلاعات و غیره باشد، یک تمرین برای فکر کردن است! این روزها هر مسئله‌، موضوع یا رویدادی را که می‌خواهم خوب بفهمم و به همه ابعاد آن فکر کنم، قلم بر می‌دارم و درباره‌ش می‌نویسم! و جالبه که نتایج بسیار خوبی می‌گیرم :) این روش رو به شما هم توصیه می‌کنم!

همه ما کمابیش یاد گرفتیم که برای بهتر کردن حال خودمون چه کارهایی می‌تونیم انجام بدیم. قطعاً همه آدم‌ها ساعت‌هایی رو تو زندگی تجربه کردن که بی‌حوصله و بی‌انگیزه شده باشن یا از موضوعی دلگیر و ناراحت. یا اینکه به خاطر مشکلی نگران و عصبی باشن و کم کم با تکرار این تجربه‌ها یاد گرفتن که چه جوری زودتر و بهتر می‌تونن حال خودشون رو بهتر کنن. اینجور مواقع چی کار باید کرد؟ شاید براتون جالب باشه که من یک لیست برای «این مواقع» دارم!

درسته! یه لیستِ از پیش نوشته شده! دقیقاً با این عنوان «چه کارهایی حال من را خوب می کند؟»

توی این لیست، در شرایطی که حال خوبی داشتم، نوشتم که وقتی ناراحت و بی حوصله‌م چه کارهایی می‌تونه حالم رو بهتر کنه! دقیق یادم نمیاد از کی نوشتمش اما مربوط می شه به اوایل دوران کارشناسی وقتی که یکی از استادای خوبمون مابین حرفاش می گفت که خودتون رو بشناسین، تغییرات روحی‌تون رو بشناسین و بدونین که چه چیزهایی حالتون رو خوب یا حالتون رو بد می‌کنه، از انجام دادن چه چیزهایی لذت می برید و یا بدتون میاد. همون روز بود که اومدم خونه و برای هرکدوم این‌ها یک لیست نوشتم.

نوشتن این لیست از قبل و در شرایط خوب روحی از این جهت مهمه که ما معمولا‍ در حال خوب، انگیزه برای انجام دادن کارهای زیادی  داریم در حالی که در حالِ بد خیلی‌‌هاش حتی یادمون نمیاد! فکر کردن و انتخاب کردن در اون شرایط هم می‌‌تونه انرژی بر باشه، اما حالا در این جور مواقع فقط کافیه یادم باشه که یک لیست الهام بخش دارم! که فقط کافیه بازش کنم و یه بار مرورش کنم و یکی یا چندتا از کارها رو انجام بدم. جالبه اکثر اوقات فقط خوندن اون لیست و حسم که در حال خوب نوشته شده، باعث می‌شه حتی قبل از انجام دادنشون کلی انرژی بگیرم! نکته مهم هم اینه که در اون  لحظه سعی نمی‌کنم به گزینه‌ها فکر کنم و تخمین بزنم که آیا بعدش حالم خوب می‌شه یا نه. چون قطعاً در اون شرایط روحی، قدرت تخمین خوبی نخواهم داشت. فقط انگار کسی از قبل بهم قول داده که قطعاً این کارها قراره حالم رو بهتر کنه و من کافیه بدون فکر فقط شروع کنم به انجام دادنشون! جالبه که موفقیت آمیز هم هستن.

این لیست شامل کارهای ساده مثل ورزش هوازی، گوش دادن به چندتا موزیک خاص، تمیز کردن خونه، نوشتن، درست کردن و نوشیدن قهوه، نگاه کردن به چند عکس نجومی از کهکشان‌ها و اینجور چیزاس! اما یه مورد مهم هم که همیشه نتیجه‌بخش بوده نگاه کردن به دوردسته در جایی مثل بام تهران که ساختمونای بلند جلوی دید رو نمی گیرن.

در این کامنتم در متمم هم در مورد آدرسِ خودم یکی از مواردی که گفتم این بود که از ساعت‌ها نگاه کردن به دوردست خسته نمی‌شم. حس آرامش بی‌نظیری که در این شرایط  پیدا می‌کنم احتمالاً ناشی از این افکاره که دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که فکر می کنم! و آدما خیلی بیشتر از اون چیزی‌ان که به نظر می‌آد. تمام این خونه‌ها پر از آدمه که دارن به زندگی‌شون ادامه می‌دن! احتمالاً خیلی‌هاشون همسن من باشن شاید حتا چندتاشون دارن همین لحظه در مورد همین مشکل من فکر می‌کنن اما قرار نیست همه ی اینها شبیه هم باشن، هرکسی روش خودش رو داره...