پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «از کتاب‌ها» ثبت شده است


همه ما می‌‌دانیم کتاب خواندن خوب است، این را بسیار شنیده‌ایم و احتمالاً مخالفتی با آن نداریم. اما واقعاً چرا کتاب خواندن خوب است؟ احتمالاً برخی از ما جواب دقیق این سوال را نمی‌دانیم. شاید تا به حال از خودمان نپرسیده‌ایم و همین باعث شده گاه کمتر مطالعه کنیم، ته ذهنمان مطالعه و کتابخوانی را زمان‌بر و کم بازده بدانیم یا یک سرگرمی لوکس که همیشه هم در اولویت نیست و انگیزه کافی برای آن نداشته باشیم.

اگر بخواهم فواید کتاب و کتاب‌خوانی را نام ببرم، باید فهرستی بلندبالا تهیه کنم که چنین قصدی در این نوشته ندارم و احتمالاً شما بهتر از من می‌توانید این کار را بکنید. در اینجا تنها می‌خواهم به بدیهی‌ترین و اصلی‌ترین دلیلی اشاره کنم که انگیزه من برای کتاب‌خوانی‌ است و گمان می‌کنم برای دیگران نیز مفید باشد.

اگر از شیفتگان مطالعه و کسانی که لذت کتابخوانی را چشیده‌اند، سوال کنید که چرا کتاب می‌خوانید احتمالاً با جواب‌های فراوان و متنوعی روبه‌رو شوید نظیر:

فرصتی که کتاب برای فکر کردن و تخیل کردنم فراهم می‌کند، لذت بخش است. ساعاتی که به مطالعه می‌پردازم استرس طول روز را فراموش می‌‌کنم و به آرامش می‌رسم. کتاب به شناخت بهتر خودم و محیط زندگی‌م کمک می‌کند. جواب بسیاری از سوال‌هایم در کتاب‌ها پیدا می‌کنم و چندین و چند مورد دیگر.

اما من در کنار تمام این‌ها تنها به یک دلیل می‌خواهم اشاره کنم: «کتاب می‌خوانم چون می‌دانم رشد ذهن اکتسابی است». اگر بدانید روشی وجود دارد که با استفاده از آن می‌توانید ذهن خود را پرورش دهید، آیا به سراغ آن نخواهید رفت؟

وسیله‌ای که بهترین محرک ذهن برای رشد است، وسیله‌ای که باعث می‌شود به دانش و مهارت‌هایی فرای محیط کوچک خانواده، دوستان و اطرافیان دست یابیم. تجربه و دانش تمام زمان‌ها و مکان‌ها در اختیارمان باشد و هرجا که نیاز به دانش یا مهارتی داشتیم، به واسطه آن به دست آوریم.

 

درباره فواید کتاب و کتابخوانی بسیار نوشته شده است، چرا این متن و تکرار مکررات را نوشتم؟

چندی پیش در یک گروه اهل مطالعه بحثی مطرح شد در دفاع از اینکه گاهی بهتر است کتاب نخوانیم و میان مردم باشیم و کتابخوانی ما را از واقعیت زندگی که ارتباط با آدم‌هاست دور می‌کند و موافقان و مخالفانی داشت. روز گذشته نیز یکی از دوستان اهل مطالعه‌م باز سوالی مطرح کرد که آیا موافقید کسانی که بیش از متوسط جامعه مطالعه کرده‌اند اکثراً متعصب و خودبزرگ‌بین می‌شوند و کمتر پذیرای نظرهای مخالف هستند؟

هرکدام از این بحث‌ها بسیار کلی مطرح شده و پیش از بررسی و پاسخ، نیاز به توضیح دقیق‌تر مسئله دارد که فرصت آن در این نوشته نیست. موضوعی که توجه مرا در هر دو مورد جلب کرد این بود که در بحث‌ها متوجه شدم کتاب و کتابخوانی آنچنان که همه جا اذعان می‌شود در نظر بسیاری جایگاه ویژه‌ای ندارد و بسیاری از آسیب‌هایی که ممکن است دلایل متعدد و پیچیده دیگری داشته باشند به راحتی می‌توانند اصل کتاب و کتابخوانی را زیر سوال ببرند و حتی برخی را در این زمینه با خود همراه کنند.

انسان موجودی یکروزه

به مناسبت هفته کتاب فیدیبو هر روز پیام تخفیف برای لیست 40 کتاب پر فروشش را می‌دهد. کنجکاو شدم بدانم این لیست شامل چه کتاب‌هایی است. واقعیت اینه که چند تا پرفروش اول را که همیشه در ابتدای اپلیکیشن نمایش می‌داد یا به سلیقه من نزدیک نبودند و یا خوانده بودم. در نتیجه انتظار نداشتم کتابی مناسب خریدن در این فهرست پیدا کنم. اما آخرین کتاب اروین یالوم به نام «انسان موجودی یکروزه و قصه‌های دیگری از روان‌درمانی» در لیست پرفروش‌ترین‌ها بود. پیش‌تر چند کتاب دیگر از او از جمله «وقتی نیچه گریست» را خوانده بودم و شیفته نوشته‌های او بودم. فرصت دیگری درباره باقی کتابهایش و این‌که چرا شیفته آن‌ها هستم، خواهم نوشت. 

حجم کتاب بسیار کم بود و بلافاصله شروع به خواندن کردم. با اینکه مطالعه کامل آن شاید کمتر از یک روز زمان بگیرد اما دوست داشتم بعد از خواندن هر بخش در داستان درمانجو غرق شوم و چند روز یا چند ساعتی ذهنم مشغول افکار و احساسات او باقی بماند.

اروین یالوم پایه‌گذار روان‌درمان‌گری هستی‌گرا است. مکتبی که معتقد است بسیاری از مشکلات روحی و روانی را مبارزات و تلاش‌های نشئت گرفته از وجودِ شخص ایجاد می‌کند. موضوعاتی که همه ما همواره با آن‌ها روبه رو هستیم اما کمتر به عنوان ریشه بسیاری از مشکلات روانی در روان‌درمان‌گری به آن‌ها پرداخته شده بوده و بحث پیرامون آن‌ها تا مدت‌های زیادی تنها در در مباحث فلسفی یافت می‌شد.   

این کتاب مجموعه‌ای از ده داستان درمانجویانی است که  هریک به گونه‌ای با دو چالش اصلی هستی یعنی «پرمعنا زیستن» و «کنار آمدن با مرگ» دست و پنجه نرم می‌کنند. یکی از سبک‌های مورد علاقه من در کتاب همین روایت‌های جلسات روان‌درمانی است که پیش‌تر در کتابهای دیگری نظیر «استادان بسیار، زندگی‌های بسیار» هم مطالعه کرده بودم. اما یالوم با مهارتی که در نویسندگی و دقت و موشکافی دقیقی که در افکار و احساسات خود و درمانجو دارد، به زبانی گیرا و صادقانه هر داستان را به همراه آنچه که میان او و درمانجو اتفاق افتاده است، بسیار جذاب و خواندنی شرح می‌دهد. اغلب حکایت‌ها تکان دهنده و درگیرکننده هستند و احتمالاٌ بخش‌های زیادی از گفت و گوهای کتاب تا چند روزی در ذهن شما زنده خواهند ماند.


به اعتقاد یالوم چنان‌چه در انتهای کتاب هم در توضیح روش خود بازگو می‌کند، مهم‌ترین عملی که هر روان‌درمان‌گر می‌تواند انجام دهد ارائه رابطه‌ای اصیل و و شفابخش است که درمانجو می‌تواند از آن، آنچه نیاز دارد را به دست آورد. عمیقاً معتقدم روایت‌گری جذاب یالوم این رابطه را با خوانندگان کتاب‌های خود نیز در سطوحی برقرار می‌کند. داستان‌های این کتاب که خودش آن‌ها را «قصه‌های سخن‌گو در اصلاح و احیای وجود آدمی» می‌نامد، می‌تواند تاثیر شفابخشی در افکار و رابطه هرکس با مرگ و زندگی داشته باشد. 

خواندن کتاب‌های یالوم و اندیشیدن به این واقعیت‌های اجتناب ناپذیر را برای هرکسی مفید می‌دانم. چه آن‌هایی که درگیر اضطراب مرگ یا پوچی هستند و چه آن‌هایی که ذهن پرسشگر خود را در سرعت گذر روزمرگی‌های زندگی از این واقعیت‌های گریزناپذیر منحرف کرده‌اند.

من کتاب رو با ترجمه نازی اکبری خواندم و بسیار راضی بودم. علاوه بر تسلطی که ایشان در ترجمه داشته‌اند که لذت خواندن کتاب را دو چندان کرده است، به گمانم اینکه ایشان خودشان نیز روان‌درمان‌گر هستند در ترجمه بهتر کتاب بی تاثیر نبوده است. علاوه بر این‌ها خانم اکبری یک مصاحبه‌ای از طرف دوستداران اروین یالوم با ایشان داشته‌اند که در انتهای آن چاپ شده است و قطعاٌ مطالعه آن بعد از مطالعه کتاب شیرین و لذت بخش خواهد بود. 

لینک تهیه کتاب از فیدیبو


nike


اگر شما هم مثل من علاقه‌مند به مطالعه در خصوص نحوه شکل‌گیری و رشد برندهای بزرگ هستید، احتمالاً این کتاب برایتان جذاب خواهد بود. در این کتاب فیل نایت، بنیان‌گذار برند نایکی داستانِ تولد و رشد این برند را با همه فراز و فرودهایش تعریف می‌کند. دو موضوع که در ادامه می‌آورم بیش از همه در این کتاب توجه مرا به خودشان جلب کرده‌اند.

اول، اشتیاق و در واقع (Passion) ای که فیل نایت به کفش داشت، که نیروی پیش برنده و انگیزه بخش آن در طول این مسیر به خصوص سال‌های اولیه بود. در ابتدای داستان می‌بینیم که او توانایی فروش دائرة المعارف ندارد. شاید شخصی در این زمان تصمیم بگیرد، در فروشندگی استعداد ندارد و دیگر هرگز سراغ آن نرود. اما شوق و اشتیاقی که او شخصاٌ به کفش داشت، علاقه‌اش به دوندگی و اینکه می‌دانست کفش‌های یک دونده چه‌قدر اهمیت دارد، او را فروشنده خوبی برای فروش کفش‌های دو می‌کرد و همه‌ی داستان هم از همین‌جا شروع شد.

 

دوم اینکه در سالهای اولیه شکل‌گیری شرکت، لحظات بسیاری وجود داشتند که اگر نمی‌دانستم در نهایت به ساخت برند جهانی نایکی رسیده‌اند گمان می‌کردم در حال خواندن داستان چگونگی از بین رفتن یک شرکت نوپا هستم! 

اگر بخواهیم بدانیم کارآفرینی با چه دردسرها و موقعیت‌های پرفشار، تصمیم‌گیری‌های سخت و تلاش‌های فراوان گره خورده، داستان شکل‌گیری برند نایکی داستانِ آموزنده‌ای است. بسیاری گمان می‌کنند، در کارآفرینی تنها یک ایده خوب کافی است و به محض اجرایی شدن ایده، قرار است موفقیت  و پول به سمت آنها سرازیر شود. ممکن است برندهایی هم پیدا شوند که تا حدودی همین اتفاق برایشان افتاده باشد. اما این داستانِ غالب در مسیر کارآفرینی نیست. در کتاب کفش‌باز می‌بینیم که در مسیر کارآفرینی چه قدر مهمتر از ایده، نحوه اجرای آن و پایداری در ادامه مسیر است. نایت در جایی از کتاب می‌گوید: «بگذار همه بگویند که ایده‌ات ابلهانه است ... تو ادامه بده، نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا این‌که به آن‌جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که "آن‌جا" کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.» این دیدگاه را به خوبی می‌توان در شعار شرکت نایکی هم دید که در تصویر بالا مشاهده می‌شود.


در ادامه قسمتی از اوایل کتاب وقتی فیل نایت 24 ساله و تازه فارغ التحصیل بود را می‌نویسم:

«برایم سخت بود که بگویم دقیقاً چه چیزی یا چه کسی هستم یا می‌خوام باشم. مثل بقیه دوستانم من هم می‌خواستم موفق باشم؛ اما برخلاف آن‌ها نمی‌دانستم که معنی موفقیت چیست. پول؟ شاید زن؟ بچه؟ خانه؟ حتماً. اگر خوش شانس می‌بودم. این‌ها هدف‌هایی بود که من یاد داده بودند سودای آن‌ها را در سر بپرورانم و بخشی از من به شکلی غریزی آرزوی این چیزها را داشت؛ اما در عمق وجودم دنبال چیز دیگری می‌گشتم، چیزی بیش‌تر از این‌ها. این حس دردناک در من وجود داشت که فرصت ما کوتاه است، کوتاه‌تر از آنچه تصور می‌کنیم. کوتاه مانند دویدن در صبحگاه. من می‌خواستم فرصت خودم را به شکلی با معنی به سر ببرم. به شکلی هدفمند. خلاقانه. با اهمیت. بالاتر از همه ... متفاوت.

می‌خواستم نشانه‌ای از خودم در دنیا به جا بگذارم.

می‌خواستم برنده باشم.

نه، این نبود. فقط نمی‌خواستم بازنده باشم.

...

جنگ و درد و بدبختی آن‌چنان دنیا را فرا گرفته بود و کار مشغله‌ی روزانه آن‌قدر طاقت‌فرسا و اغلب ناعادلانه بود که این فکر در ذهن من رسوخ کرد: تنها راه‌حل این است که رویایی شگفت‌انگیز و بسیار دور از ذهن برای خودم بیایم که با ارزش و سرگرم کننده و مناسب من باشد و بعد با عزم راسخِ یک ورزشکار حرفه‌ای آن را تعقیب کنم.

بخواهید یا نخواهید زندگی بازی‌است. هرکس این حقیقت را نفی کند و هرکس که نخواهد در این بازی شرکت داشته باشد، ناگزیر ار دور خارج می‌شود. من نمی‌خواستم کنار بروم. واقعاً نمی‌خواستم.»


پی نوشت: من ترجمه شورش بشیری از انتشارات میلکان را خواندم و راضی بودم.


randy family


اگر متممی باشید احتمالاً کتاب «آخرین سخنرانی» رندی پاش را می‌شناسید و حتی آن را خوانده‌اید. پس توضیحی برای معرفی آن نمی‌نویسم. اما اگر این کتاب را نمی‌شناسید به این بخش در متمم مراجعه کنید تا به زودی به لیست کتاب‌های در دست مطالعه‌تان اضافه شود. 


این کتاب توسط شخصی نوشته شده است که سرطان دارد و می‌داند چند ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد بود، اما به طرز باورنکردنی سرشار از زندگی است. سرشار از امید و انگیزه برای دنبال کردن رویاهای زندگی...


نوجوان که بودم - یادم نمی‌آید چرا - اما مدتی به این سوال فکر می‌کردم که اگر بدانم مدت کوتاهی زنده خواهم بود چه خواهم کرد؟ هیچ جوابی به اندازه کافی راضیم نمی‌کرد، انگار که یک چیزی کم باشد، به جز: «نوشتن». فکر می‌کردم اگر فرصت کوتاهی برای زندگی داشته باشم هرآنچه که در زندگی دیده‌ام و تجربه کرده‌ام را می‌نویسم و ثبت می‌کنم. 

این جواب، احتمالاً میلِ من به اینکه عمری که داشتم با مردنم از بین نرود را راضی می‌کرد. اما جالب اینجاست هیچ وقت به این که چه چیزهایی می‌نویسم آنچنان فکر نکرده بودم. انگار که این داستان فرضی را آنقدر از خودم دور می‌دیدم که گمان می‌کردم حتماً تا آن موقع حرف‌های خوبی برای نوشتن خواهم داشت. 

رندی پاش حقیقتاً حرف‌های خوبی داشته است. حرف‌هایی که احتمالاً می‌خواست در طول عمرش برای فرزندانش بزند، اما از آنجا که عمرش کفاف نداد که در بزرگ شدن فرزندانش کنارشان باشد، ما نیز از شنیدن آن‌ها بی‌بهره نماندیم. بیش از همه‌ی حرف‌هایش، یادآوری این موضوع که این‌ها را انسانی در آستانه مرگ نوشته است و نحوه برخورد او با این دوران بیش از همه، آموزنده و الهام بخش است. 

 

کتاب کوتاه است و احتمالاً کمتر از یک آخرهفته وقتتان را بگیرد، اما تاثیری که در ذهنتان می‌گذارد طولانی‌تر از هفته‌ها و ماه‌ها خواهد بود. بعد از اتمام کتاب ماه‌هاست دو سوال در ذهنم حضور دارند: یکی آن‌که «رویاهای زندگی‌ام دقیقاً چه چیزهایی هستند و چه تلاش‌هایی برای رسیدن به آن‌ها می‌کنم؟» دیگری آن‌که «چگونه زندگی کنم، که پیش از مرگم یک کتاب حرفِ حساب برای نوشتن داشته باشم؟» سوال‌هایی که در تصمیم‌های ریز و درشت این روزهای زندگی‌م از خودم می‌پرسم و سعی می‌کنم متناسب با جوابم به آن‌ها گام بردارم.


بخش‌های زیادی از کتاب را بسیار دوست داشتم و علامت گذاری کردم که مجدداً به آن سر بزنم. بخش‌هایی که مربوط به بازخورد گرفتن و اثراتش بود دیدگاهم را در این زمینه بهبود داد و بخش‌هایی که مربوط به کار پرتلاش و ثمرات آن بود باعث شد نگاه سرسختانه‌ای در پیگیری رویاهایم داشته باشم. قسمتی از آن‌ها در ادامه می‌نویسم:


«من یک سال زودتر از موعد مقرر که غالباً رسم است، استخدام رسمی شدم، که موجب ایجاد شور و هیجان در سایر استادان قراردادی شد.

آن‌ها به من می‌گفتند:  "چه عالی! تو زودتر از موعد استخدام رسمی شده‌ای. راز موفقیت تو چه بوده؟"

من گفتم: " خیلی ساده است. هرجمعه ساعت 10 شب به دفتر کارم زنگ بزنید تا دلیلش را بگویم." 

عده زیادی از مردم دلشان می‌خواهد میانبر بزنند. من متوجه شده‌ام که بهترین میانبر، همان راه دور و درازی است که در واقع سه کلمه‌ای است: کار پرتلاش.»


child never born


مدت‌ها بود شاید چند سال که در ذهن داشتم این کتاب رو بخونم، تا اینکه چند روز پیش در «کتاب‌فروشیِ همیشه» وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم که الان وقتشه! کتاب رو خریدم و تا روز بعد، که جمعه بود، پیش از ظهر همه‌ش را خواندم. انقدر برایم جالب بود که قادر نبودم زمین بذارمش. کتاب از زبان یک مادر (شاید خود اوریانا فالاچی) به جنین تازه شکل گرفته‌ش نوشته شده. احساسات، افکار و هیجانات او در هر مرحله از بارداری در گفت و گوهایی که با فرزندش داره نمایان می‌شه. افکار و احساساتی که ممکنه دغدغه ذهنی هر انسانی خصوصاً زنان در آستانه مادر شدن باشه. دغدغه‌هایی از جنس زیستن، جنسیت، انتخاب در به دنیا آمدن یا جبر، مرز و حدود وظایف مادری و ... در تمام طول کتاب چندین بار این موضوعات را با داستان‌های گوناگون به میان می‌کشد و سعی می‌کند پاسخ‌ها و توجیهاتی ارائه دهد که گاه در ادامه کتاب خود نتیجه‌گیری‌هایش را بی ارزش و اشتباه می‌شمارد. همان طور که انتظار داشتم با توجه به پیشینه زندگی اوریانافالاچی در دوران جنگ جهانی دوم بخش زیادی از این کتاب به سبب آنچه درد و رنج زندگی می‌داند، ناامیدانه است اما گه گاه شوق مادری و یا عشقی که او به کارش دارد تجربیات و احساسات امیدوارانه‌ای هم رقم می‌زند. در کنار همه اینها اوریانا بارها در طول کتاب اشاره می‌کند که زندگی کردن را برتر از عدم و نیستی می‌داند.


با توجه به اینکه فکر کردن به موضوعاتی که اوریانا بیان می‌کنه مدتیه به جزئی از دغدغه‌های من هم تبدیل شده، خوندن این کتاب بسیار برایم جالب و هیجان‌انگیز بود، هرچند هنوز جواب قانع‌کننده‌ای برای به دنیا آوردن انسانی دیگر پیدا نکردم و معتقدم که آدم‌ها در نهایت این تصمیم را با احساس و غریزه می‌گیرند و نه منطق ...