اگر متممی باشید احتمالاً کتاب «آخرین سخنرانی» رندی پاش را میشناسید و حتی آن را خواندهاید. پس توضیحی برای معرفی آن نمینویسم. اما اگر این کتاب را نمیشناسید به این بخش در متمم مراجعه کنید تا به زودی به لیست کتابهای در دست مطالعهتان اضافه شود.
این کتاب توسط شخصی نوشته شده است که سرطان دارد و میداند چند ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد بود، اما به طرز باورنکردنی سرشار از زندگی است. سرشار از امید و انگیزه برای دنبال کردن رویاهای زندگی...
نوجوان که بودم - یادم نمیآید چرا - اما مدتی به این سوال فکر میکردم که اگر بدانم مدت کوتاهی زنده خواهم بود چه خواهم کرد؟ هیچ جوابی به اندازه کافی راضیم نمیکرد، انگار که یک چیزی کم باشد، به جز: «نوشتن». فکر میکردم اگر فرصت کوتاهی برای زندگی داشته باشم هرآنچه که در زندگی دیدهام و تجربه کردهام را مینویسم و ثبت میکنم.
این جواب، احتمالاً میلِ من به اینکه عمری که داشتم با مردنم از بین نرود را راضی میکرد. اما جالب اینجاست هیچ وقت به این که چه چیزهایی مینویسم آنچنان فکر نکرده بودم. انگار که این داستان فرضی را آنقدر از خودم دور میدیدم که گمان میکردم حتماً تا آن موقع حرفهای خوبی برای نوشتن خواهم داشت.
رندی پاش حقیقتاً حرفهای خوبی داشته است. حرفهایی که احتمالاً میخواست در طول عمرش برای فرزندانش بزند، اما از آنجا که عمرش کفاف نداد که در بزرگ شدن فرزندانش کنارشان باشد، ما نیز از شنیدن آنها بیبهره نماندیم. بیش از همهی حرفهایش، یادآوری این موضوع که اینها را انسانی در آستانه مرگ نوشته است و نحوه برخورد او با این دوران بیش از همه، آموزنده و الهام بخش است.
کتاب کوتاه است و احتمالاً کمتر از یک آخرهفته وقتتان را بگیرد، اما تاثیری که در ذهنتان میگذارد طولانیتر از هفتهها و ماهها خواهد بود. بعد از اتمام کتاب ماههاست دو سوال در ذهنم حضور دارند: یکی آنکه «رویاهای زندگیام دقیقاً چه چیزهایی هستند و چه تلاشهایی برای رسیدن به آنها میکنم؟» دیگری آنکه «چگونه زندگی کنم، که پیش از مرگم یک کتاب حرفِ حساب برای نوشتن داشته باشم؟» سوالهایی که در تصمیمهای ریز و درشت این روزهای زندگیم از خودم میپرسم و سعی میکنم متناسب با جوابم به آنها گام بردارم.
بخشهای زیادی از کتاب را بسیار دوست داشتم و علامت گذاری کردم که مجدداً به آن سر بزنم. بخشهایی که مربوط به بازخورد گرفتن و اثراتش بود دیدگاهم را در این زمینه بهبود داد و بخشهایی که مربوط به کار پرتلاش و ثمرات آن بود باعث شد نگاه سرسختانهای در پیگیری رویاهایم داشته باشم. قسمتی از آنها در ادامه مینویسم:
«من یک سال زودتر از موعد مقرر که غالباً رسم است، استخدام رسمی شدم، که موجب ایجاد شور و هیجان در سایر استادان قراردادی شد.
آنها به من میگفتند: "چه عالی! تو زودتر از موعد استخدام رسمی شدهای. راز موفقیت تو چه بوده؟"
من گفتم: " خیلی ساده است. هرجمعه ساعت 10 شب به دفتر کارم زنگ بزنید تا دلیلش را بگویم."
عده زیادی از مردم دلشان میخواهد میانبر بزنند. من متوجه شدهام که بهترین میانبر، همان راه دور و درازی است که در واقع سه کلمهای است: کار پرتلاش.»
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.