پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

۶ مطلب با موضوع «موشکافی‌های پراکنده» ثبت شده است

هشدار: این نوشته از جنس تحربه شخصی است و بر اساس تحقیقات علمی نوشته نشده است و یا به عبارت دیگر سطل به تعداد کافی آتش نزده شده است.

برای بهتر پاسخ دادن به این پرسش بهتر است ابتدا منظور دقیق از سوال را مشخص کنیم. برای این منظور قدم اول تعریف واژه کیفیت است. معمولاً کیفیت در کنار واژه‌هایی نظیر استاندارد تعریف می شود. منظور از کیفیت یک محصول یا خدمت، میزان درجه‌ای است که آن محصول و خدمت به استاندارد مورد انتظار نزدیک شده است. استاندارد مورد انتظار می‌تواند ناشی از انتظارات مشتری، انتظارات کارفرما و یا قوانین مشخص و دقیقی باشد که توسط سازمان‌های خارجی مشخص شده است و یا ترکیبی از هر سه.

با در نظر داشتن این تعریف چه عواملی ممکن است منجر به تولید یک محصول بی کیفیت و یا ارائه یک خدمت بی کیفیت شود؟ مشکل کار کجاست که به کرات در سازمان‌ها، شرکت‌ها و محصولات ایرانی با کیفیت بسیار پایین مواجه می‌شویم.

همان‌طور که در نگاه اول قابل حدس است، عوامل متعددی می‌تواند در این نتیجه تاثیر داشته باشد. مشخص نبودن دقیق نیازها و انتظارات مشتری و کارفرما، عدم تعریف دقیق استانداردها، عدم شناخت کافی از استانداردها، عدم وجود دانش و تجربه کافی در اجرایی کردن استانداردها و یا عدم تامین منابع کافی جهت رسیدن به آن استانداردها اعم از منابع مالی، زمانی و انسانی.

مثال‌های زیادی می‌شود برای هرکدام از این کمبودها نام برد اما سوال اصلی من اینجاست که چرا تعداد زیادی شرکت وجود دارد که با وجود تمام شرایط نام برده بالا همچنان نتیجه نهایی بسیار بی کیفیت است؟ به نظر شما چه موردی از قلم افتاده است؟ حلقه مفقوده زنجیره فوق چیست که بسیاری از شرکت‌‌ها با وجود مشخص بودن استانداردها، شناخت و دانش کافی نسبت به آن‌ها و در اختیار داشتن منابع کافی همچنان محصول با کیفیت تولید نمی‌کنند؟

 

انگیزه

ما اکثراٌ کیفیت را به عنوان یک خواسته دائمی تمام سازمان‌ها و شرکت‌ها در نظر می‌گیریم در صورتی که گاه (که مصداق‌های آن در شرکت‌های ایرانی زیاد دیده می‌شود) چنین نیست. گاه در بسیاری شرکت‌ها کیفیت محصول از اهمیت چندانی برخوردار نیست. این کمبود انگیزه می‌تواند در تمامی سطوحی سازمان وجود داشته باشد. کارمندی که به دلیل ابهام موجود بین کیفیت کار و ارزیابی عملکرد اهمیتی زیادی برای آن قائل نمی‌شود تا مدیری که معتقد است رابطه مستقیمی بین کیفیت و فروش محصول وجود ندارد. چرا ممکن است چنین باشد؟ این عدم انگیزه گاه ممکن است از یک استراتژی شناخته شده برای فروش باشد که شرکت تمرکز خود را بر تولید محصول ارزان و افزایش سهم درصد خود در بازار از طریق تولید محصول متوسط قرار می‌دهد که موضوع صحبت من نیست و در این نوشته بین «محصول ارزان با استانداردی سطح پایین» و «محصول بی‌کیفیت که به سطح استاندارد تعریف شده برای آن نرسیده» تفاوت قائل می‌شوم.

عدم انگیزه در تولید محصول بی‌کیفیت ممکن است بر اساس تجربه و یا مدل ذهنی مدیر باشد که به این نتیجه رسیده باشد عواملی مانند تبلیغات، روابط و یا رانت می‌تواند میان‌بر راحت‌تر و کم دردسر تری برای افزایش فروش باشد تا افزایش کیفیت و یا کارمند به این نتیجه رسیده باشد که ارزیابی عملکردش به عواملی خارج از کنترل او و کیفیت کار او مربوط خواهد بود. در چنین شرایطی حتی با وجود تمام الزامات و نیازمندی‌ها بسیار بعید است محصول با کیفیتی ارائه و یا خدمت با کیفیتی ارائه گردد. علاوه بر این این عدم انگیزه در صنایع مونوپولی و انحصاری که محیط رقابتی ندارند نیز به وضوع مشخص است.

این سوالی است که گه گاه در پاسخ به بسیاری از دغدغه‌ها می‌شنویم. 

جامعه شناسی در زمنیه یک ویژگی فرهنگی نامناسب تحقیق می‌کند و بارها با این بازخورد مواجه می‌شود که: "حالا مگه این مشکل اصلی مملکت است؟"

خبرنگاری به صورت تخصصی پیگیر اخبار یک حوزه خاص است و واکنش قشر وسیعی از جامعه نه نفی و مخالفت است و نه پگیری و نه حتی سکوت. بلکه با انگیزه و پشتکاری فراوان مداوم این نکته را به او متذکر می‌شوند که: "این موضوع مشکل اصلی جامعه نیست و چرا به آن می‌پردازی؟" و این استدلال به نظرشان کافی است برای اهمیت ندادن به بسیاری از مشکلات.

سوال مهمی که پیش می‌آید این است که آبا باید موضوعی، برای همه‌ی جامعه فراگیر و حیاتی باشد تا بدان پرداخته شود؟

حتی در انتخابات کمتر به مسائل فرهنگی و آموزشی پرداخته شد با این استدلال که موضوع بحرانی کشور افتصاد است و به نظر می‌رسد همگی هم از این تمرکز راضی هستند.

بله در شرایط بحرانی احتمالاً این استدلال تا حدودی قابل دفاع است. اما حتی در شرایط بحرانی هم از هر کسی با هر علاقه و تخصصی انتظار می‌رود تنها به بهبود بحران بپردازد؟ اصلاٌ آیا می‌توان به مسائل دنیای امروز این‌طور مستقل و جدا از هم نگاه کرد؟

ممکن است بگویید خب بهتر است تا همه‌ی نیرو و توانمان را برای حل موضوع و چالش اصلی جامعه که حیاتی‌تر و فراگیرتر است اختصاص دهیم تا این‌که این نیرو پراکنده گردد. اما آیا این استدلال در جهان تخصصی امروز می‌تواند مصداق داشته باشد؟ بهتر  نیست هرکسی در هر زمینه‌ای که تخصص و وعلاقه اوست برای بهبود اوضاع تلاش کند؟ و دیگران نیز به جای صرف انرژی خود برای گوشزد مکرر به او که: "مشکل اصلی جامعه این نیست"، کار آن حوزه را به کاردانش بسپارند و خودشان هم مشغول زمینه تخصصی خودشان شوند. اصلاٌ دغدغه بسیاری از افراد ممکن است با دغدغه طیف کوچکی از جامعه همسو باشد و ما حتی باید از این موضوع خوشحال باشیم که مشکلات اصلی سایه روی سایر دغدغه‌ها که برای بخشی از جامعه حیاتی‌ است نینداخته و هستند افرادی که تخصصی به ‌آن‌‌ها می‌پردازند.

در اقتصاد هم همین اتفاق می‌افتد. مگر همه کارخانه‌ها به تولید مایحتاج حیاتی جامعه می‌پردازند؟ مگر وقتی کمبود یک محصول داریم، می‌توان از همه کارخانه‌های سراسر کشور انتظار داشت همان یک محصول را تولید کنند؟ یا هر کارخانه‌ای ظرفیت و امکانات مربوط به خود را دارد و همزمان یکی به آسیاب گندم و یکی به تولید جوراب می‌پردازد.

این مساله در حوزه فعالیت‌های اجتماعی هم فرقی نمی‌کند.

با این‌گونه استدلال‌ها دغدغه‌های اجتماعی و آموزشی بسیاری را کم اهمیت جلوه ندهیم. 


پیش نوشت: اگر کمی از مقدمات علم آمار می‌دانید احتمالاً این نوشته برای شما ارزش افزوده‌ای نخواهد داشت و پیشنهاد می‌کنم وقت صرف خواندن آن نکنید.


اگر از شما بپرسند در 6 پرتاب یک سکه، چند بار شیر می‌افتد و چندبار خط، چه جوابی می‌دهید؟ ممکن است شنیده باشید احتمال هریک از رویدادها در یک توزیع برنولی نااریب مثل سکه 1/2 است، پس احتمالاً در 6 بار پرتاب 3 بار شیر و 3 بار خط ظاهر می‌شود.

حالا یک سکه بردارید و آزمایش کنید. 6 بار سکه راپرتاب کنید. نتیجه چه شد؟ با پیش‌بینی ما تفاوت داشت؟ چرا اینطور شد؟

علم آمار و احتمال یک پیش فرض اساسی دارد، آن هم زیاد بودن تعداد نمونه مورد بررسی است. در واقع وقتی می‌گوییم احتمال خط آمدن در سکه 1/2 است، منظور این است که در تعداد زیادی از پرتاب سکه احتمالاً نیمی از پرتاب‌ها خط و نیمی شیر را نشان خواهند داد. در واقع هرچه قدر تعداد دفعات پرتاب زیاد شود، تعداد پرتاب‌هایی که شیر را نشان میداند به سمت 1/2 کل پرتاب‌ها میل خواهد کرد. این همان چیزی است که به نام قانون اعداد بزرگ (the law of large numbers) شناخته می‌شود. 

در واقع با استناد به آمار و احتمال هرگز نمی‌توان برای یک مشاهده پیش‌بینی نزدیک به واقعیت کرد و تنها زمانی می توان به آمار و نتایج به دست آمده از آن اطمینان کرد که با تعداد زیادی نمونه مواجه باشیم. این اصل زیر بنای بسیاری از کسب و کارها از جمله شرکت‌های بیمه است. یک شرکت بیمه هرگز نمی‌داند آیا یک بیمه‌گذار مشخص دچار خسارت می‌شود یا نه. پس چگونه حاضر می‌شود ریسک خسارت آن را بپذیرد؟ چرا که با تکیه بر قانون اعداد بزرگ می‌تواند پیش‌بینی کند که در یک پرتفوی چند هزار نفری از بیمه گذاران چند درصد دچار خسارت خواهند شد و نهایتاً چه میزان باید در مجموع خسارت پرداخت کند، بنابراین دریافت چه میزان حق بیمه، از هریک از بیمه گذاران این پرتفوی، جوابگوی خسارت احتمالی و هزینه‌ها و سود مورد انتظار شرکت بیمه خواهد بود.


چرا همه نیاز دارند این مفهوم را بدانند؟

اولاٌ، ذهن ما در نتیجه‌گیری‌های عمومی و تعمیم مشاهدات خود به علم آمار توجهی ندارد. 

دوماٌ ذهن ما گاه در قضاوت و شناخت محیط و اطرافیان در زندگی روزمره بیش از حد به  نتایج آماری توجه دارد. 


مورد اول همان خطای شناختی تمرکز بر اطلاعات در دسترس (Availability Bias) است. در فایل‌های صوتی محمدرضا هم بسیار شنیده‌ایم که روزگاری با توجه به شرایط زندگی انسان و عدم دسترسی به نمونه‌های کافی برای انسان یک برتری محسوب می‌شده است. مثلاً انسان در مواجهه با یک خرس که یک انسان را می‌خورد نمی‌توانسته، نتیجه گیری خود را در مورد آدم خواری خرس‌ها به بعد از بررسی و تحقیق درباره تمام خرس‌های یک جنگل موکول کند. احتمالاً انسان‌هایی که چنین کرده‌اند، توسط خرس‌ها خورده شده‌اند و نسلشان منقرض شده است و همه ما از نسل انسان‌هایی هستیم که در تعمیم نتیجه‌گیری‌های خود از مشاهدات محدود به کل جهان هستی، درنگ نمی‌کنند. 

اما در جامعه امروز که صحبت از خرس و آدم خواری نیست و دسترسی به نمونه‌های مختلف یا حداقل تحقیق‌هایی فراهم است که پیش از ما این نمونه‌گیری و بررسی را انجام داده‌اند، مراقب بی توجهی‌های ذهنمان به علم آمار در برچسب گذاری و تعمیم مشاهداتمان باشیم.


اما مورد دوم که کمتر به آن توجه داریم این است که حتی بعد از اینکه تحقیق مبسوطی می‌خوانیم مبنی بر این که قدرت تمرکز سگ‌ها بیشتر از گربه‌هاست، نمی‌توانیم در مواجهه با هر گربه و سگی مطمئن باشیم که تمرکز کدام یکی بیشتر است. یا بلافاصله با دیدن یک گربه به او بگوییم از اینکه قدرت تمرکز کمتری نسبت به سگ‌ها داری برات متاسفیم.

تنها روشی که می‌توان با استفاده از آن در مورد یک فرد، یک موضوع و یا یک پدیده خاص اظهار نظر کرد، بررسی، شناخت، درک و تحلیل همان یک شخص، همان یک پدیده و همان یک موضوع خاص است.

در اینجا علم آمار و تحقیقات متنوع نه تنها کمکی به ما نمی‌کنند بلکه ممکن است گمراه کننده هم باشند. علم آمار تنها زمانی که با تعداد زیادی از مشاهدات روبه رو باشیم که بررسی تک تک آن‌ها ممکن نیست، پیش‌بینی نزدیک به واقعیتی در خصوص گروه آن مشاهدات ارائه می‌دهد و نه یک به یک آن‌ها. این پیش‌بینی قطعاً با خطا همراه است و هرچه قدر تعداد نمونه‌ها افزایش پیدا کند این خطا کمتر خواهد شد.

این واقعیت نه تنها درباره تحقیقات روانشناسی و به طور کلی علوم انسانی صحیح است بلکه بسیاری از توصیه‌های پزشکی هم که ما مطلقاً صحیح می‌دانیم، از طریق نمونه‌گیری و قوانین علم آمار استخراج شده‌اند. هرچند میزان خطای قابل قبول در تحقیقات علم پزشکی بسیار کمتر از سایر حوزه‌ هاست اما همچنان نتایج آن‌ها در مورد تمامی بیماران قطعی نیست.

بنابراین دفعه بعدی که بر مبنای مشاهدات خود به یک نتیجه‌گیری کلی می‌رسیم و یا از نتایج یک تحقیق آماری در برچسب گذاری یک شخص یا پدیده استفاده کردیم، حواسمان به محدودیت‌های علم آمار باشد. البته مراقب باشیم در این مورد دچار وسواس نشیم. یک شوخی هم در خصوص این ویژگی علم آمار و احتمال وجود دارد که شاید در انتقال این مفهوم گویاتر باشد. داستان درباره‌ی آتش گرفتن یک سطل آشغال و اقدامات یک شیمی‌‌دان، یک فیزیک‌دان و یک آماردان برای خاموش کردن آن است. فیزیکدان و شیمی‌دان مشغول بحث در مورد این بودند که چه موادی ممکن است در سطل باشند، آیا خطرناک و آتش زا هستند و چگونه می‌توان آن ها را مهار کرد که دیدند آماردان مشغول آتش زدن بقیه سطل‌هاست. وقتی علت رو ازش جویا شدند، جواب داد که به نظرم نمونه کافی برای این بررسی‌های شما نداشته باشیم. :) 


چرا این‌ها را نوشتم؟

جدا از اظهار نظرهای قطعی آزاردهنده‌ای که هر روز بر مبنای یک یا دو تجربه شخصی می‌شنوم که بخشی از انگیزه نوشتن این مطلب شدند، حقیقت اینه که هربار که می‌خواهم از تجربیات روزمره مطلبی اینجا بنویسم و نتیجه‌گیری شخصی خودم را یا یک تعمیم جزئی به محیط بزرگتر بنویسم، آن ذهن آمار دان می‌آد سراغم و می‌گه که: باید سطل‌های بیشتری آتش بزنیم!

برای همین همه این‌ها رو اینجا نوشتم تا خیالش رو راحت کنم که حواسم بهش هست و بعد از این ابتدای این جور نوشته‌ها می‌توانم به این صفحه ارجاع دهم که با علم به این محدودیت‌ها، نتیجه‌گیری خودم را قطعی نمی‌دانم و به اینکه ممکن است شخصی متناسب با تجربیات و اطلاعاتش نظری مخالف من داشته باشد، کاملاً آگاهم.


احتمالاً شغل‌های زیادی وجود داشته باشند که عنوان آنها و تعریفی که در دنیا دارند با تعریفی که در ایران پیدا کردند متفاوت باشه، یکی از این شغل‌ها مدیریت مالی است. تعریفی که از شغل مدیر مالی و وظایف او در دنیا وجود دارد[1] مطالعه و بررسی راهکارهای مختلف برای پاسخ گویی به سه دسته سوال زیر است:

1.  بودجه بندی سرمایه‌ای: چه نوع سرمایه گذاری‌های بلند مدتی برای شرکت نیاز است؟ فرصت‌های سرمایه گذاری مناسب، کدام‌ها هستند و چه جریانات نقدی برای ما تولید می‌کنند؟ چه تجهیزات و ماشین آلاتی مورد نیاز شرکت است؟ در چه زمینه‌ای لازم است توسعه در فعالیت‌های شرکت ایجاد شود؟

2.  مدیریت ساختار سرمایه: چه ترکیب خاصی از بدهی بلند مدت و حقوق صاحبان سهام برای تامین مالی عملیات شرکت مناسب است؟

3.  مدیریت سرمایه در گردش: امور مالی جاری شرکت، مانند دریافت وجه از مشتریان و پرداخت وجه به تامین کنندگان چگونه مدیریت می‌شود؟

هریک از دسته بندی‌های فوق، مفاهیم گسترده و عمیقی هستند که توضیح آنها در این متن نمی‌گنجد. موضوع این است که شغلی که در بازار کار ایران تحت عنوان «مدیر مالی» شناخته می‌شود؛ تفاوت‌های زیادی با تعریف فوق دارد. این را از نیازمندی‌های شغلی که در آگهی‌های استخدامی آن می‌نویسند نیز می‌توان متوجه شد : به یک مدیر مالی، دارای مدرک حسابداری از دانشگاه معتبر، آشنا به نرم افزارهای حسابداری و قوانین بیمه و مالیات نیازمندیم.

صد البته یک مدیر مالی می‌بایست آشنایی کافی با اصول حسابداری، قوانین بیمه و مالیات داشته باشد اما وظایف او به همین جا ختم نمی‌شود.

اصلاً تفاوت حسابداری با مدیریت مالی در همین است. در حسابداری تمامی درآمدها و هزینه‌های شرکت ثبت می‌شوند و در مدیریت مالی درآمدها و هزینه‌های ثبت شده، بررسی می‌گردند، برای بهبود وضعیت برنامه ریزی شده و تصمیم‌گیری می‌شود. هدف مدیریت مالی افزایش ارزش شرکت و ثروت سهام داران است و نگاهی رو به آینده دارد در حالی که هدف حسابداری ثبت دقیق و کامل اطلاعات تاریخی است.

این درحالی است که در اکثر شرکت‌های ایرانی منظور از مدیر مالی همان مدیر واحد حسابداری است که وظایفی فراتر از ثبت و نگهداری دفاتر شرکت و تعامل با ادارات بیمه و مالیات و حسابرسان انجام نمی‌دهد.

اگر اینطور است پس مطالعه و بررسی در خصوص آن سه سوال مهمی که در حیطه وظایف مدیریت مالی است چگونه انجام می‌شود؟ در اینگونه شرکت‌ها تصمیمات مربوط به مدیریت مالی یا در سطح مدیریت عامل، عموماً شهودی و تجربی بدون مطالعه و بررسی اتخاد می‌شوند، یا سرمایه باد آورده‌ای وجود دارد که اساساً نیازی به تصمیم‌گیری در خصوص مدیریت بهینه آن وجود ندارد! البته بدیهی است که نیاز به مدیریت مالیِ مستقل، با اندازه شرکت رابطه مستقیمی دارد و بدیهی است در شرکت‌های کوچک و تازه تاسیس، این تصمیمات را موسسین و مدیریت شرکت می‌گیرند.



[1] طبق کتاب مدیریت مالی نوین نوشته استفان راس و همکاران


چند روز پیش، میان گفت‌و‌گوهایی که با همکاران هنگام ناهار داریم، طبق معمولِ خیلی از گفت و گوهای هرجمعی، بحث به سیاست و ریاست جمهوری کشید. یکی از همکارانم معتقد بود بهتر است کسی که مطابقت بیشتری با میانگینِ مردم دارد رئیس جمهور باشد چراکه او معرفی کننده بهتری برای آن‌ها خواهد بود و جامعه ایرانی لیاقت یک رئیس جمهور فرهیخته و توانا را ندارد! استدلال جالبی است و در نگاه اول ممکن است منطقی هم به نظر برسد، اما حتی اگر بپذیریم که میانگین جامعه ایرانی در جایی کمتر از معیارهای فرهیختگی (که فرض می کنیم معیارهای مشخص و قابل اندازه‌گیری ای هستند) قرار می‌گیرد، آیا واقعاً قرار است رئیس جمهور، نماینده جامعه ایرانی به معنای معرفی کننده اکثریت یک جامعه باشد؟ یا نماینده جامعه ایرانی به منظور اتخاذ تصمیمات درستی باشد که احتمالاً از توانایی اکثریت جامعه خارج است؟ 

 این استدلال را کمابیش از دوستان دیگرم هم شنیده بودم. اگر چنین برداشتی درست باشد، چگونه ممکن است رئیس جمهور بتواند جامعه را در جهت رشد و توسعه هدایت کند در حالی که خود توانایی  و دانشی در حد میانگین این جامعه دارد؟

فارغ از بحث ریاست جمهوری و ملاحظات مربوط به آن، گمان می‌کنم در هر جمعی اگر  شایسته‌ترین آنها (با همان معیارهای فرضی متناسب با آن جمع!) به عنوان رهبر و هدایت‌گر انتخاب شود، قدرت تمیز و تشخیص او منجر خواهد شد کل آن جامعه در مسیر بهبود حرکت کنند. کما اینکه در یک کشتی هم قطعاً دانش و توانایی‌های ناخدا در سطح میانگین توانایی‌ها و دانش مسافران کشتی نیست و نباید هم باشد. که اگر باشد، قطعاً بسیاری از مسافران سوار آن کشتی نخواهند شد!



اینکه آیا انسان روزهای بهتری پیش رو دارد یا نه، سوالی است که در گفتگوی چهارنفری مت ریدلی، ملکوم گلدول، استیون ینکر و آلن دوباتن مورد بحث قرار می‌گیرد. در این مباحصه پینکر و ریدلی روزهای بهتری برای بشریت پیش‌بیتی می‌کنند در حالی‌که دوباتن و گلدول نظرات آن‌ها را بیش از حد خوش‌بینانه می‌دانند. بخشی از این گفت و گوی بسیار خواندنی و جذاب در متمم منتشر شدند که از طریق این لینک‌ها می‌توانید به آنها دسترسی داشته باشید:  بخش اول، بخش دوم، بخش سوم و بخش چهارم
من هم نظرم را در اینجا و اینجا در متمم اعلام کردم که با اندکی اصلاح در ادامه نیز منتشر می‌کنم.

این سوال مدت زیادی دغدغه ذهنیم بود. گاهی انقدر نسبت به روزهای پیش رو انسان ناامید می‌شدم که حتی ادامه نسل انسان را در حالی که آینده درخشانی انتظارش را نمی‌کشد توجیه پذیر نمی‌دانستم و گاهی نیز امیدوار شده‌ام که روزهای بهتری خواهیم دید.
 
اما حالا با مقداری مطالعه و البته آمارها و نظرات خوب و چالشیِ این چهار نفر به این نتیجه رسیدم که به نظر می‌رسد «پیشرفت بشریت» و «مشکلات بشریت» همواره هر دو به موازات هم به پیش‌رفته‌اند، اگرچه مشکلات همیشه کمی جلوتر هستند و  اساساً همین امر، عامل مهمی برای پیشرفت بشریت است. چراکه در غیر این‌صورت احتمالاً انگیزه زندگی آنقدر کاهش پیدا می‌کرد که شاید شاهد افزایش خودکشی بشریت بودیم! یا به واسطه کمتر فکر کردن و تلاش کردن پس‌رفت بشریت آغاز می‌شد تا زمانی که نابودی خودش را رقم بزند! اصلاً شاید نقطه بحرانی‌ای که آغازگر نابودی بشریت باشد از زمان حل شدن همه مشکلات شروع شود!
 
به هر حال همواره مشکلات بوده‌اند و راه‌حل‌ها هم در پی مشکلات از راه رسیدند گاهی راه‌حل‌ها خیلی عقب ماندند و فاصله‌شان با مشکلات زیاد ‌شد (مثل دوران جنگ جهانی) و گاهی با سرعت خوبی پشت به پشت مشکلات حرکت کردند.
 
به نظر من همین که امروز جمعیت بیشتری به غذا و رفاه بیشتری دسترسی دارند و یا اینکه برده‌داری مسئله حل شده‌ای است، یعنی بشر پیشرفت داشته استو در گذر زمان روزهای بهتری را دیده‌است. این موضوع را از مقایسه وضعیت زندگی زنان در گذشته و امروز هم می‌توان درک کرد و همچنین از ریشه کن شدن بسیاری از بیماری‌ها. 

ممکن است فکر کنیم که امروزه این مشکلات اهمیتی ندارد و روابط و احساسات آدم‌ها و خوشحالی آنها رو به بدتر شدن است. حقیقت این است که من فکر می‌کنم، اولاً فهرست کردن چنین مشکلاتی در بین مشکلات بشریت خودش نشانه پیشرفت بشریت است! همین نشان می‌دهد که نیازهای بشریت از سطح ۱ هرم مازلو بالاتر رفته است. شاید بتوان نتیجه گرفت، توجه به چنین مشکلاتی یعنی اینکه در بسیاری از جوامع غذا، آب آشامیدنی، پوشاک، زنده ماندن و چیزهایی از این دست دیگر دغدغه نیستن و یا به قول ریدلی مشکلات دیگر ریشه کمیابی ندارند و از وفور نشئت می‌گیرند. به نظر من بین این دو گونه مشکلات تفاوت‌های زیادی هست… مثلاً همین که امروزه انسان‌های زیادی برای آشامیدن آب مجبور نیستند مسافت زیادی را طی کنند و آب از چشمه بیاورند و فرصت دارند که نگران روابط و احساساتشان با دیگران باشند، نوعی پیشرفت است! یا مثلاً تهیه سریع و راحت دارو یا ضروریات زندگی از طریق اتومبیل برای انسان‌های زیادی فراهم شده، هرچند ممکن است وفور این وسیله – که احتمالاً تاکنون جان بسیاری را نجات داده- دردسری مثل ترافیک را نیز ایجاد کند. قطعاً مشکلات ناشی از نبود وسیله نقلیه و عدم دسترسی به بسیاری از ضروریات زندگی با وفور آن و ایجاد ترافیک قابل مقایسه نیست.
 
ثانیاً پیشرفت بشریت به آن معنا نیست که همه مشکلات حل شده و هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، نمی‌توان گفت از آنجایی که انسان‌ها همچنان با مشکلاتی نظیر ظهور تروریست‌ها، وقوع جنگ‌ها، انواع بیماری‌های جدید، ترافیک و غیره  روبه رو هستند پس اوضاع بدتر شده‌است. به نظرم این توقع که روزی برسد که همه چیز حل شود یک نگاه غیر واقعی است و شاید بتوان موضوع اصلی بحث را اینگونه بیان کرد:
بین همه پذیرفته شده است که مشکلات زیادی در طول سالها توسط بشریت حل شده‌اند، همچنین مشکلات زیادی هم در سالهای اخیر به وجود آمده‌اند. نکته قابل بحث این است که آیا مشکلات جدید به وجود آمده بسیار بدتر از مشکلات قبلی‌اند که حل شدند، در نتیجه بشر پسرفت کرده است؟ و یا مشکلاتی که حل شدند بسیار با اهمیت‌تر بوده‌اند و مشکلات جدید هم به مرور زمان حل خواهند شد، در نتیجه بشر رو به پیشرفت است؟ هرچند می‌دانیم مشکلات دیگری در این بین متولد خواهند شد.
 
البته که پاسخ دادن به این سوال احتیاج به فهرست کردن تمام مشکلات بشریت، میزان حل شدندشان و همینطور تعریف یک سری معیار(تعداد افراد تحت تاثیر، کشنده بودن یا نه و …) به عنوان میزان اهمیت هرکدام و بعد مقایسه حل شده‌ها و تازه تولید شده‌ها دارد. 
اما حتی اگر بپذیریم که پیشرفت‌های بشریت تاکنون موفق به حل بسیاری از مشکلات به نظر لاینحل قرن‌های گذشته شده است، اینکه حل شدن مشکلات گذشته، ادامه این روند در آینده را تضمین کند شاید کمی احتیاج به اعتقاد به انواع روش‌های مدلسازی در علم آمار  و یک فرض اذیت کننده داشته باشد که «گذشته تکرار خواهد شد!» ولی اما آیا این‌بار هم گذشته تکرار خواهد شد؟
نکته مهمی که ملکوم گلدول هم در صحبت‌هایش بیان می‌کند این است که: "این ادعا که «تا کنون، انسان همیشه روزهای بهتری را پیش روی خود دیده است»، درست است اما نمی‌توان به راحتی آن‌را به آینده تسری داد." 
حتی در علم آمار هم زمانی که شکست ساختاری وجود داشته باشد، گذشته آینده را پیش‌بینی نخواهد کرد و شاید بتوان تغییرات تکنولوژی و پیشرفت‌های اخیر را یک نوع شکست ساختاری در این روند پیشرفت دانست که علاوه بر افزایش رفاه انسان‌ها ریسک‌های زیادی هم به همراه آورده است. قطعاً در گذشته احتمال اینکه به یکباره حجم وسیعی از زمین و انسان‌ها نابود شوند به اندازه الان نبوده است، در حالی که امروزه احتمال چنین اتفاقی به واسطه فعالیت‌‌های خود انسان‌ها نیز وجود دارد! مثلاً اگر به بمب‌های اتمی و یا در هم تنیدگی شبکه‌های ارتباطی دنیا فکر کنیم چنین تصوری برایمان دور از ذهن نخواهد بود...

پس شاید به سادگی نتوان درباره روزهای پبش روی انسان قضاوت کرد و شاید تنها چیزی که به یقین می‌توان از آن صحبت کرد این است که آینده با ریسک بیشتری نسبت به آنچه در گذشته با آن روبه‌رو بوده‌ایم همراه است.

 پی‌نوشت: در این جا ریسک را به معنای «امکان انحراف واقعیت از وضعیت پیش‌بینی شده‌» به کار برده‌ام. پس توجه شود که مفهوم ریسک ذاتاً با پیش‌بینی‌ناپذیری همراه است و لزوماً معنای بدترشدن را نمی‌رساند.