پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

burden

در دو سه سال گذشته، همزمان درگیر کار تمام وقت با مسئولیت و ساعت کاری زیاد، دانشگاه و پایان نامه بودم و چندان فرصت کافی برای رسیدگی به برخی کارها، مطالعه و خودآموزی آن‌چنان که دلم می‌خواسته، نداشتم. بعد از پایان دوره ارشد و تا حدودی سر و سامان دادن پروژه‌ها در شرکت، چند ماهی است ساعت کاری خودم را هم کمتر کرده‌ام تا به برخی فعالیت‌ها و پیگیری جدی‌تر مطالعاتم بپردازم.

جدا از ساعاتی که برای خودآموزی و مطالعه در نظر گرفتم، چندین میکرواکشن هم برای عادت سازی به برنامه روزانه‌م اضافه کردم. کم کم به تعداد این میکرواکشن‌ها اضافه شد و حالا طوری شده که بخش عمده زمانم صرف انجام چندین و چند میکرواکشن در زمینه‌های مختلف می‌شه! و مطالعات تخصصی‌م زمان کمتری رو به خودش اختصاص می‌ده. میکرواکشن‌هایی که هرکدوم مفید و مهم هستند و به تنهایی زمان زیادی هم نیاز ندارند. 

امروز که پیشرفتم در یک ماه گذشته را بررسی می‌کردم، چندان از نتیجه‌ راضی نبودم. حقیقت اینه که عادت‌های مختلفی را در جهت زندگی در تعادل در این یک ماه برای خودم ساختم. اما گمان می‌کنم همه این‌ها به قیمت کمتر وقت گذاشتن برای موضوع اصلی است! 

می‌دانم که زندگی در تعادل یعنی معمولی بودن و اگر می‌خواهم در زمینه‌ای معمولی نباشم باید از این تعادل خارج شوم. 

امروز تصمیمم را گرفتم. این میکرواکشن‌های مفید، که به نظر می‌رسه وقت چندانی نمی‌گیرند، توجه و تمرکز من را در طول روز پراکنده می‌کنند و این دقیقاً چیزی است که در حال حاضر اصلاً به آن نیاز ندارم. جمله‌ی زیر را که در خبرنامه‌های متمم خوانده بودم، نوشتم و به دیوار زدم: «اگر خیلی چیزها برایتان مهم است، احتمالاً هیچ چیز برایتان مهم نیست.» و بخش‌هایی از کتاب The dip ست گادین را که علامت‌گذاری کرده بودم، مجدداٌ مرور کردم. با اینکه در زمینه ساخت برخی عادت‌های مفید، موفق بودم، تصمیم گرفتم از هفته‌های آتی این میکرواکشن‌های روزانه را به جز یکی دو مورد حذف کنم و زمان بیشتری را به مسیر اصلی اختصاص بدم. 

راستش حتی همین تصمیم هم پیش از اجرا آرامش زیادی برایم داشته و انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده است. بار سنگینی از مجموع چندین بار کوچک که به تنهایی به چشم نمی‌آمدند. بنابراین تصمیم دارم تا تابستان آینده، اکثر توجه و زمانم را روی یک موضوع متمرکز کنم. می‌دانم این کار ساده‌ای برای من نخواهد بود. تا جایی که یادم می‌آید، اکثر اوقات همین‌طور بودم، چندین و چند کار را همزمان پبش می‌بردم و تا حدودی هم موفق بودم. به نظرم اصلاً مشکل کار همینجا بود. نمی‌دانم اگر در تمام طول آن زمان‌ها توجه و انرژی‌م را متمرکز کرده بودم الان چه چیزهایی فرق می‌کرد.

تصمیم داریم این بار این کار را بکنم.


tejarat4


2 سال است که تقریباً هر هفته مجله تجارت فردا را خریداری کرده‌ام. از اواسط دوران کارشناسی ارشد تا به امروز. البته با توجه به حجم مطالب نمی‌توان ادعا کرد که تمام آن را هم خوانده‌ام. در واقع تمامی صفحات را ورق زده‌ام و مطالبی که توجهم را جلب کرده‌اند، به دقت خوانده‌ام.

واقعاً از وجود چنین تیم قوی و حرفه‌ای لذت می‌برم و در هر شماره از حجم مطالب مفید و خواندنی شگفت زده می‌شوم. در این دوران که خبرخوانی و خلاصه خوانی بسیار طرفدار دارد، وجود مجله‌ای تحلیلی با این حجم محتوای اصیل و کاربردی، نعمت بزرگی است.

مجله تجارت فردا یک مجله تحلیل اقتصادی از گروه روزنامه دنیای اقتصاد است که در هر شماره یک موضوع را به عنوان محور اصلی گزارش‌های تحلیلی نشریه قرار می‌دهد. از جنبه‌ها و نگاه‌های مختلف به تحلیل آن‌‌ها می‌پردازد، تجربه‌های جهانی را در آن زمینه بیان می‌کند. با بزرگان اقتصادی در خصوص آن‌ها صحبت می‌کند، اغلب راه حل آن‌ها را ارائه و بررسی می‌کند و به طورکلی با کنار هم قراردادن این مطالب به فهم بهتر موضوع کمک می‌کند. برای مطالعه اکثر مقالات و گزارش‌های آن احتیاجی به دانش تخصصی اقتصاد نیست و تنها اگر کمی در حوزه‌ اقتصاد علاقه و مطالعه داشته باشید، می‌توانید از مطالب آن لذت ببرید.

موضوعات نشریه در قالب چند فصل تنظیم می‌گردد که عموماً یکی از آن‌ها شاخص‌های اقتصادی و یکی دیگر نیز بررسی وضعیت بازارها در طول هفته گذشته است که برای فعالان اقتصادی بسیار مفید خواهد بود. همچنین اغلب بخش‌هایی از مجله The Economist هم ترجمه می‌شود و در انتهای نشریه قرار می‌گیرد. در کنار مطالب مفیدی که اشاره کردم، اینفوگرافی‌های کاربردی و جذابی هم در لابه لای مطالب ارائه می‌گردد که مشخص است با چه ذوق و دقتی تهیه شده‌اند.

علاوه بر همه‌ی این‌ها، در هر شماره بر مبنای محور اصلی آن شماره طراحی جلد و عنوان هفته‌نامه انتخاب می‌شود که در اغلب موارد برای من بسیار دوست داشتنی و نشان‌دهنده هوشمندی عوامل نشریه است. به عنوان مثال در آخرین شماره که به این سوال پاسخ می‌دهد: چرا اقتصاد ایران در نیمه اول سال انتظارات را برآورده نکرده است، عنوان «نفس بریده» و تصویر لاکپشتی که در بین چندین طناب گیر افتاده، انتخاب شده است.


tejarat3


در شماره 234 که تصویر آن را در ادامه گذاشته‌ام، به بررسی چالش حکمرانی در ایران پرداخته است و اینکه چرا بهترین سیاست‌ها هم در ایران اغلب به نتایج خوب ختم نمی‌شود.

tejarat2



و در شماره‌ای که در زمان انتخابات منتشر شد، این طراحی جلد انجام شد و بررسی گردید که چرا نباید به سیاستمدارانی که اقتصاد را ساده می‌انگارند، اعتماد کرد؟

tejaratfarda1



قصد دارم از هفته آتی در اشتراک نسخه الکترونیک آن ثبت نام کنم، هرچند برای ورق زدن آن دلتنگ خواهم شد اما دیگر فضای کافی برای نگهداری مجله‌ها ندارم و با توجه به اینکه این روزها فرصت کمتری برای مطالعه آن خواهم داشت، ترجیح می‌دهم کاعذ کمتری هم برای چاپ‌ش صرف شود تا حداقل از عذاب وجدان خریدن و کم خواندنم، کم شود. شماره‌هایی که کمتر علامت گذاری کرده‌ام هم به کتابخانه دانشگاه یا کسانی که احتیاج داشته باشند، هدیه خواهم داد. در واقع، احتمالاً شماره 241 آخرین شماره‌ای بود که صبح شنبه گذشته، فروشنده دکه روزنامه فروشی چهارراه ولیعصر به محض دیدنم روی پیش‌خوان گذاشت و در طول هفته همراهم بود تا در مسیر رفت و آمد و یا هرفرصتی که پیدا می‌کردم آن را بخوانم، بخش‌هایی را علامت گذاری کنم و در حاشیه برخی صفحات یادداشت بنویسم. 


می‌توانید اشتراک نسخه الکترونیک هفته‌نامه تجارت فردا را از اینجا دریافت کنید.



سی


هنگامی که تصمیم به راه‌اندازی این خانه دیجیتال کردم، با خودم عهد کردم که فقط وقتی آن را در صفحه روزنوشته‌ها در بخش مربوط به وبلاگ متممی‌ها معرفی کنم که حداقل 30 مطلب نوشته باشم. 

آن زمان 30 مطلب به نظرم خیلی زیاد می‌آمد. اما حالا که به 30 امین نوشته رسیده‌ام می‌دانم که هنوز هم نمی‌خواهم این کار  را بکنم. هنوز راضی نشده‌ام اما این کار را بیشتر از آن جهت می‌کنم که این پاداش برایم انگیزاننده خوبی است تا هدف دیگری بگذارم و نوشتن را جدی‌تر پیگیری کنم. 

راستش را بخواهید نوشته معلم عزیزم محمدرضا شعبانعلی در خصوص 200 پست اول وبلاگ و فواید روزانه نوشتن را بارها خوانده‌ام، اما از آن طرف هم در درس‌های مربوط به عزت نفس یاد گرفته‌ام که هدف چنان بلند پروازانه‌ای نگذارم که سرآخر از کیسه عزت نفسم خرج شود. برای همین فکر می‌کنم نوشتن 30 مطلب دیگر  اما حتماً در کمتر از 60 روز هدف مناسب و در عین حال چالشی برایم باشد. با توجه به اینکه 30 مطلب اول بیش از 5 ماه طول کشید و با توجه به برنامه‌هایی که اخیراً شروع کرده‌ام و می‌دانم بعد از این زمان بسیار کمتری خواهم داشت، معتقدم این هدف به اندازه کافی برایم چالشی است. تقریباً می‌شود هر یک روز در میان، یک پست جدید.

 نیتم از این هدف‌گذاری جدید و اعلامش در اینجا تبدیل وبلاگ نویسی از یک فعالیت هرازگاهی ِ تفننی به یک عادت تقریباً روزمره و مداوم است. می‌دانم که منظم نوشتن چه قدر می‌تواند مهم و اثربخش باشد و تا همین‌جا هم بسیار از نوشتن، آموخته‌ام. برای همین پاداش خودم را به دو ماه دیگر موکول می‌کنم.  

nike


اگر شما هم مثل من علاقه‌مند به مطالعه در خصوص نحوه شکل‌گیری و رشد برندهای بزرگ هستید، احتمالاً این کتاب برایتان جذاب خواهد بود. در این کتاب فیل نایت، بنیان‌گذار برند نایکی داستانِ تولد و رشد این برند را با همه فراز و فرودهایش تعریف می‌کند. دو موضوع که در ادامه می‌آورم بیش از همه در این کتاب توجه مرا به خودشان جلب کرده‌اند.

اول، اشتیاق و در واقع (Passion) ای که فیل نایت به کفش داشت، که نیروی پیش برنده و انگیزه بخش آن در طول این مسیر به خصوص سال‌های اولیه بود. در ابتدای داستان می‌بینیم که او توانایی فروش دائرة المعارف ندارد. شاید شخصی در این زمان تصمیم بگیرد، در فروشندگی استعداد ندارد و دیگر هرگز سراغ آن نرود. اما شوق و اشتیاقی که او شخصاٌ به کفش داشت، علاقه‌اش به دوندگی و اینکه می‌دانست کفش‌های یک دونده چه‌قدر اهمیت دارد، او را فروشنده خوبی برای فروش کفش‌های دو می‌کرد و همه‌ی داستان هم از همین‌جا شروع شد.

 

دوم اینکه در سالهای اولیه شکل‌گیری شرکت، لحظات بسیاری وجود داشتند که اگر نمی‌دانستم در نهایت به ساخت برند جهانی نایکی رسیده‌اند گمان می‌کردم در حال خواندن داستان چگونگی از بین رفتن یک شرکت نوپا هستم! 

اگر بخواهیم بدانیم کارآفرینی با چه دردسرها و موقعیت‌های پرفشار، تصمیم‌گیری‌های سخت و تلاش‌های فراوان گره خورده، داستان شکل‌گیری برند نایکی داستانِ آموزنده‌ای است. بسیاری گمان می‌کنند، در کارآفرینی تنها یک ایده خوب کافی است و به محض اجرایی شدن ایده، قرار است موفقیت  و پول به سمت آنها سرازیر شود. ممکن است برندهایی هم پیدا شوند که تا حدودی همین اتفاق برایشان افتاده باشد. اما این داستانِ غالب در مسیر کارآفرینی نیست. در کتاب کفش‌باز می‌بینیم که در مسیر کارآفرینی چه قدر مهمتر از ایده، نحوه اجرای آن و پایداری در ادامه مسیر است. نایت در جایی از کتاب می‌گوید: «بگذار همه بگویند که ایده‌ات ابلهانه است ... تو ادامه بده، نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا این‌که به آن‌جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که "آن‌جا" کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.» این دیدگاه را به خوبی می‌توان در شعار شرکت نایکی هم دید که در تصویر بالا مشاهده می‌شود.


در ادامه قسمتی از اوایل کتاب وقتی فیل نایت 24 ساله و تازه فارغ التحصیل بود را می‌نویسم:

«برایم سخت بود که بگویم دقیقاً چه چیزی یا چه کسی هستم یا می‌خوام باشم. مثل بقیه دوستانم من هم می‌خواستم موفق باشم؛ اما برخلاف آن‌ها نمی‌دانستم که معنی موفقیت چیست. پول؟ شاید زن؟ بچه؟ خانه؟ حتماً. اگر خوش شانس می‌بودم. این‌ها هدف‌هایی بود که من یاد داده بودند سودای آن‌ها را در سر بپرورانم و بخشی از من به شکلی غریزی آرزوی این چیزها را داشت؛ اما در عمق وجودم دنبال چیز دیگری می‌گشتم، چیزی بیش‌تر از این‌ها. این حس دردناک در من وجود داشت که فرصت ما کوتاه است، کوتاه‌تر از آنچه تصور می‌کنیم. کوتاه مانند دویدن در صبحگاه. من می‌خواستم فرصت خودم را به شکلی با معنی به سر ببرم. به شکلی هدفمند. خلاقانه. با اهمیت. بالاتر از همه ... متفاوت.

می‌خواستم نشانه‌ای از خودم در دنیا به جا بگذارم.

می‌خواستم برنده باشم.

نه، این نبود. فقط نمی‌خواستم بازنده باشم.

...

جنگ و درد و بدبختی آن‌چنان دنیا را فرا گرفته بود و کار مشغله‌ی روزانه آن‌قدر طاقت‌فرسا و اغلب ناعادلانه بود که این فکر در ذهن من رسوخ کرد: تنها راه‌حل این است که رویایی شگفت‌انگیز و بسیار دور از ذهن برای خودم بیایم که با ارزش و سرگرم کننده و مناسب من باشد و بعد با عزم راسخِ یک ورزشکار حرفه‌ای آن را تعقیب کنم.

بخواهید یا نخواهید زندگی بازی‌است. هرکس این حقیقت را نفی کند و هرکس که نخواهد در این بازی شرکت داشته باشد، ناگزیر ار دور خارج می‌شود. من نمی‌خواستم کنار بروم. واقعاً نمی‌خواستم.»


پی نوشت: من ترجمه شورش بشیری از انتشارات میلکان را خواندم و راضی بودم.


randy family


اگر متممی باشید احتمالاً کتاب «آخرین سخنرانی» رندی پاش را می‌شناسید و حتی آن را خوانده‌اید. پس توضیحی برای معرفی آن نمی‌نویسم. اما اگر این کتاب را نمی‌شناسید به این بخش در متمم مراجعه کنید تا به زودی به لیست کتاب‌های در دست مطالعه‌تان اضافه شود. 


این کتاب توسط شخصی نوشته شده است که سرطان دارد و می‌داند چند ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد بود، اما به طرز باورنکردنی سرشار از زندگی است. سرشار از امید و انگیزه برای دنبال کردن رویاهای زندگی...


نوجوان که بودم - یادم نمی‌آید چرا - اما مدتی به این سوال فکر می‌کردم که اگر بدانم مدت کوتاهی زنده خواهم بود چه خواهم کرد؟ هیچ جوابی به اندازه کافی راضیم نمی‌کرد، انگار که یک چیزی کم باشد، به جز: «نوشتن». فکر می‌کردم اگر فرصت کوتاهی برای زندگی داشته باشم هرآنچه که در زندگی دیده‌ام و تجربه کرده‌ام را می‌نویسم و ثبت می‌کنم. 

این جواب، احتمالاً میلِ من به اینکه عمری که داشتم با مردنم از بین نرود را راضی می‌کرد. اما جالب اینجاست هیچ وقت به این که چه چیزهایی می‌نویسم آنچنان فکر نکرده بودم. انگار که این داستان فرضی را آنقدر از خودم دور می‌دیدم که گمان می‌کردم حتماً تا آن موقع حرف‌های خوبی برای نوشتن خواهم داشت. 

رندی پاش حقیقتاً حرف‌های خوبی داشته است. حرف‌هایی که احتمالاً می‌خواست در طول عمرش برای فرزندانش بزند، اما از آنجا که عمرش کفاف نداد که در بزرگ شدن فرزندانش کنارشان باشد، ما نیز از شنیدن آن‌ها بی‌بهره نماندیم. بیش از همه‌ی حرف‌هایش، یادآوری این موضوع که این‌ها را انسانی در آستانه مرگ نوشته است و نحوه برخورد او با این دوران بیش از همه، آموزنده و الهام بخش است. 

 

کتاب کوتاه است و احتمالاً کمتر از یک آخرهفته وقتتان را بگیرد، اما تاثیری که در ذهنتان می‌گذارد طولانی‌تر از هفته‌ها و ماه‌ها خواهد بود. بعد از اتمام کتاب ماه‌هاست دو سوال در ذهنم حضور دارند: یکی آن‌که «رویاهای زندگی‌ام دقیقاً چه چیزهایی هستند و چه تلاش‌هایی برای رسیدن به آن‌ها می‌کنم؟» دیگری آن‌که «چگونه زندگی کنم، که پیش از مرگم یک کتاب حرفِ حساب برای نوشتن داشته باشم؟» سوال‌هایی که در تصمیم‌های ریز و درشت این روزهای زندگی‌م از خودم می‌پرسم و سعی می‌کنم متناسب با جوابم به آن‌ها گام بردارم.


بخش‌های زیادی از کتاب را بسیار دوست داشتم و علامت گذاری کردم که مجدداً به آن سر بزنم. بخش‌هایی که مربوط به بازخورد گرفتن و اثراتش بود دیدگاهم را در این زمینه بهبود داد و بخش‌هایی که مربوط به کار پرتلاش و ثمرات آن بود باعث شد نگاه سرسختانه‌ای در پیگیری رویاهایم داشته باشم. قسمتی از آن‌ها در ادامه می‌نویسم:


«من یک سال زودتر از موعد مقرر که غالباً رسم است، استخدام رسمی شدم، که موجب ایجاد شور و هیجان در سایر استادان قراردادی شد.

آن‌ها به من می‌گفتند:  "چه عالی! تو زودتر از موعد استخدام رسمی شده‌ای. راز موفقیت تو چه بوده؟"

من گفتم: " خیلی ساده است. هرجمعه ساعت 10 شب به دفتر کارم زنگ بزنید تا دلیلش را بگویم." 

عده زیادی از مردم دلشان می‌خواهد میانبر بزنند. من متوجه شده‌ام که بهترین میانبر، همان راه دور و درازی است که در واقع سه کلمه‌ای است: کار پرتلاش.»


گمان می‌کنم دوم یا سوم دبستان بودم که یک روز به خانه آمدم و از رفتار دوستم گلایه کردم. او رفتاری بسیارخودخواهانه داشت. برای چندمین بار مرا دلگیر کرده بود و من نتوانسته بودم هیچ پاسخی بدهم. بسیار دلم شکسته بود و احساس ضعف می‌کردم. از اینکه مجبور بودم باقی سال را هم در نزدیکی او سر کنم ناراحت بودم و به دوستِ دیگرم که در ردیف دیگری در کلاس می‌نشست و از او دور بود حسودی می‌کردم. ماجرا را برای مادرم توضیح دادم. حرف‌هایم تمام شد. نمی‌دانم انتظار دلداری داشتم یا نه. اما قطعاً انتظار برخوردی که دیدم را نداشتم. 

مادرم با ذوق و خوشحالی فراوان فریاد می‌کشید و ابراز شعف می کرد. می‌گفت از این بابت که من امسال یک دوست خودخواه دارم که می‌توانم نحوه کنار آمدم با آدم‌های خودخواه را یاد بگیرم بسیار خوشحال است. می‌گفت اصلاً برای چنین فرصتی را برای من آرزو کرده است و من چه قدر خوش شانسم که در این سن چنین فرصتی دارم. چرا که بعضی‌ها تا بزرگسالی هم برخورد با انسان‌های خودخواه را یاد نمی‌گیرند و حسابی تو دردسر می‌افتند.

چشمام گرد شده بود. اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. ناگهان تمام احساس ضعف و دلخوری‌م جایشان را به احساس خوش‌حالی و خوش‌شانسی دادند. به همین سادگی. او هیچ توضیح اضافه‌ای یا راهکاری برای اینکه بتوانم در برخورد با دوستم استفاده کنم، نداد. تنها دید من را به کل ماجرا تغییر داد و اجازه داد خودم راه حل را پیدا کنم.

بعد از آن در هر موقعیت مشابهی، هرگاه به چالشی برخورده‌ام با همین مدل ذهنی به سراغش رفته‌ام. به جای انکار یا فرار از افراد و موقعیت‌های آزاردهنده، به چشم یک «حریفِ تمرینی» به آنها نگاه کردم که قرار است، موفق شدن در این موقعیت را به من یاد بدهند. شاید گاهی چند ساعتی یا چند روزی این دیدگاه را فراموش کردم و از اتفاقات غمگین شده باشم. اما سرآخر به همین مدل ذهنی برگشته‌ام و تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام تا هرآنچه که لازم است از حریفِ تمرینی‌م بیاموزم.

این روزها هم درگیر یکی از همین حریف‌های تمرینی هستم! این پست هم به چشم مراقبه‌ای برای زنده کردنِ این مدل ذهنی نگاه کنید که مادرم بذرش را در ذهنم کاشته است. 

پس پیش به سوی جنگ.  



مرز رازی


راستش را بخواهید اصلاٌ دو قسمت قبلی (1 و 2) را نوشتم تا تجربه روز آخر در صف برگشت از مرز زمینی رازی به ایران را بنویسم. 

راننده ترکیه‌ای بود. طبق توافقی که با آژانس کرده بودیم قراربود از مرز سِرو برگردیم. همان مرزی که فاصله بیشتری با وان دارد اما به ارومیه نزدیکتر است و مسیر رفت نیز از آنجا رفته بودیم، اما وقتی سوار ماشین شدیم، متوجه شدیم راننده می‌خواهد از مرز رازی برگردد. بعداً شنیدیم با توجه به ارزانی بنزین در ایران راننده‌ها ترجیح می‌دهند مسافت بیشتری را در خاک ایران باشند. راننده ما هم به محض رد شدن از مرز در پمپ بنزینی، توقف کرد. مشخص بود با باک خالی از وان حرکت کرده است. 

از وان تا مرز رازی یک مسیر یک ساعته اتوبانی بود که از کنار چندین دریاچه بزرگ و کوچک می‌گذشت. اما برعکس مرز سرو و آن ساختمان شیشه‌ای مدرنش در رازی اثری از ساختمان نبود حتا خیابان منتهی به مرز نیز آسفالت نشده بود. هیچ مسیر مشخصی برای صف ایستادن وجود نداشت و جمعیت به پهنای کل مسیر هجوم می‌بردند به سمت درِ اتاقکی که باجه‌های کنترل پاسپورت در آن بودند. 

ما هم به انتهای این جمعیت پیوستیم. چند دقیقه‌ای از ایستادن ما می‌گذشت که متوجه شدیم در هرلحظه به جمعیت جلوی ما اضافه شده اما کسی پشت سرمان نمی‌ایستد. تجربه صف نایستادن مسیر رفت را داشتیم و تصمیم گرفتیم این بار کاری کنیم. سعی کردیم اطرافیانمان را در یک صف حداکثر دو سه نفره مرتب کنیم. خیلی زود چند نفری با ما همراه شدند. حالا که صف باریک و مرتب شده بود مسیر برای به راحتی گذشتن و جلو رفتن عده زیادی -که هرگز نفهمیدم به چه دلیلی فکر می‌کنند حق دارند که در صف نایستند- باز شد. سختی کار اینجا بود که سعی کنیم همه به انتهای صف بروند و کسی بی‌نوبت جلو نرود. به عده‌ای تذکر می‌دادیم و بی‌هیچ مکثی عذرخواهی می‌کردند و به انتهای صف می‌رفتند. اما برخوردهای عجیب و غریب و استدلال‌های بی ربط و خنده دار زیادی را شنیدیم.

یکی می‌گفت شما که صف می‌ایستید جو گیر هستید و من نفهمیدم دو، سه ساعت ایستادن در آفتاب برای رعایت حقوق همه چه ربطی به جو گیری می‌تواند داشته باشد؟

دیگری می‌گفت خیلی خب، پشت سر تو می‌ایستم و من متوجه نمی‌شدم چرا این توضیح باید از اعتراض من کم کند؟

خیلی‌ها می‌گفتند مملکت همه چیزش خرابه حالا شما گیر دادین به صف؟! واقعاً این چه استدلال عجیب و خنده داری است که در نجنگیدن و نپرداختن به همه مشکلات ریز و درشت می‌آوریم و چه کلاه گشادی است که سر خودمان و بقیه در همه حق‌خوری‌ها می‌گذاریم؟ اصلاً اینکه ما چند صد نفر ایرانی در جایی خارج از مرزهای ایران نمی‌توانیم چند ساعت کنار هم در صلح باشیم و حق خودمان و دیگران را رعایت کنیم چه ارتباطی با کارآمدی یا ناکارآمدی سیستم دولتی ما دارد؟

دختر جوانی می‌گفت یک خانم تنهام و نمی‌تونم در صف بایستم. و من ربطی بین این دو پیدا نمی کردم! خانمی که می‌تواند تنهایی سفر کند و همه جا به دنبال حقوق برابر است، چطور نمی‌تواند چند ساعت صف بایستد؟ مگر همه ما چه کار می‌کنیم؟

بعضی‌ها هم از پیگیری ما تعجب می‌کردند و هزار آیه یاس می‌خواندند از اینکه ایرانی صف نمی‌داند چیست و شما فقط خودتان را خسته می‌کنید. توضیح ما هم این بود که "نمی‌توانیم جایی باشیم که حقی خورده می‌شود و کاری از دست ما برمی‌آید، اما نمی‌کنیم! اگر همه همین‌طور باشند، خیلی چیزها تغییر می‌کند! می‌گفتیم حداقل برای کودکان و نوجوانانی که در صف نگاهمان می‌کنند الگوی مناسبی باشیم" واقعیت این است که ما خیلی جاها سکوت می‌کنیم، فقط چون عادت کردیم، عادت به اینکه با ما برخورد مناسبی نشود، عادت به اینکه حق ما خورده شود! و همین سکوتِ ما فضای بیشتری را برای این حق‌خوری‌ها باز می‌کند. چطور می‌شود این حلقه معیوب در بسیاری از ساختارها را شکست؟ به نظر من اینکه حداقل سعی کنیم به همون اندازه که سهم داریم، در بهبود اوضاع اطراف خودمان موثر باشیم. 


خلاصه اینکه آن روز، تلاش‌هایمان تا حدودی نتیجه داد و حداقل یک جمعیت چند صدنفری قبل و بعد از خودمان در یک صف منظم به باجه کنترل پاسپورت رسیدند. بخش بسیار خوشحال کننده و لذت بخش آن‌هم این بود که چندین نفر را در این مسیر با خودمان همراه کردیم. کار به جایی رسیده بود که اگر یک نفر بی‌خبر از همه جا سعی می‌کرد در جایی از صفِ این چندصد نفرِ منظم، خودش را جا کند یا به هر نحوی از آنها جلو بزند، همه یک صدا اعتراض می‌کردند و بعد که به انتهای صف می‌رفتند همه صف دست می‌زدند و تشویقشان می‌کردند. 


بالاخره ار مرز رد شدیم. با دوستانی که در صف آشنا شده بودیم خداحافظی کردیم و به همراه بقیه همسفرانمان در ماشین به سمت ون برای سوار شدن و ادامه مسیر رفتیم. تقریباً همگی در یک محدوده صف بودیم، چراکه با هم از ماشین پیاده شده بودیم و در صف ایستاده بودیم.  وقتی به ماشین رسیدیم، سه خانم میانسال، پیش از ما در ماشین نشسته بودند و به محضِ سوار شدن ما گفتند: "چه قدر همه دیر آمدید! ما یکی دو ساعتی می‌شه از مرز رد شدیم! به گمونم هیچ کدومتون به اندازه ما زرنگ‌ نبودید!" کمی مکث کردم، به سن‌شان دقت کردم، به خوشحالی‌شان از اینکه چند ساعتی در صف نبودند اما به همین میزان در ماشین منتظر ایستادند. لبخندی زدم و رفتم و در جای خودم نشستم. فکر می‌کردم «حق‌ دیگران را خوردن» از چه زمانی در فرهنگ ما معنایش با «زرنگی» اشتباه شده است، چگونه ارزش و ضد ارزش اینگونه جایشان عوض شده است؟ چگونه ممکن است افرادی به این ضد ارزش افتخار کنند؟


توضیحات تصویر: مرز رازی بین ایران و ترکیه است. سمت راست پرچم ترکیه و سمت چپ پرچم ایران است.


تجربه سه روز صف نایستادن با هم‌وطنان - روز دوم


وان شهر کوچکی است. به غیر از چند خیابان اصلی آن که انگاری برای توریست‌ها ساخته شده است، بقیه شهر آرام و در نظر من با شباهت بسیاری به شهرهای شمالی ایران است. اکثر مردم محلی وان لباس‌های پوشیده‌ به تن و روسری به سر دارند، اما محدودیتی هم برای توریست‌ها در پوشیدن لباس وجود ندارد.

دو خیابان اصلی که تمرکز بیشتر هتل‌ها و مراکز خرید در آن است، چهره بزک کرده‌ای دارد. اما همین که وارد یکی از خیابان‌های فرعی می‌شوی ظاهر شهر به کلی تغییر می‌کند و نقابی که برای توریست‌ها در دست گرفته را به یکباره کنار می‌گذارد. 

در هتل از کسانی که قبلاً هم به وان سفر کرده‌اند شنیدیم که این مراکز خرید بزرگ و مدرن در یکی دو سال گذشته ساخته شده‌اند و پیش از این چهره این دو خیابان نیز همانند باقی شهر بود. که البته پاساژ‌ها و مراکز خرید نیمه ساخته که با سرعت در حال ساخت و ساز بودند، گواه از این روند می‌داد. در اولین برخوردم با فروشگاه‌ها از جملات فارسی که روی ویترین بسیاری از فروشگاه‌ها نوشته شده بود شگفت زده می‌شدم. جمله‌هایی نظیر «تخفیف ویژه برای دوستان ایرانی» و یا از آن‌هم عجیب‌تر این جمله که «کارت خوان ایرانی برای همه کارت‌های عضو شتاب موجود است». کمی که گذشت متوجه شدم اکثر مغازه‌دارها تاحدودی فارسی و ترکی آذری صحبت می‌کنند و زمان زیادی طول نکشید تا به این نتیجه رسیدم که اصلاً تمامی این پاساژها و مراکز خرید بزرگ برای ایرانی‌ها ساخته شده‌است و شهر وان توریست غیر ایرانی ندارد! باورنکردنی بود که در مراکز خرید نیز در مقابل صندوق‌ها ایرانی‌ها صف کشیده بودند و من که گمان می‌کردم کنسرت باعث این ازدحام شده باشد در کمال تعجب می‌دیدم که بسیاری از ایرانی‌ها اصلاً از کنسرت اطلاع ندارند. یکی می‌گفت سالی 3، 4 بار برای خرید خودش و کل خانواده به وان می‌آید و چند نفری را دیدم که برای مغازه‌هایشان در ایران خرید می‌کردند. 


وان2


در تصویر بالا در ویترین مغازه نوشته شده است که: «قابل توجه ایرانیان عزیز، پول ایرانی و کارت خوان ایرانی موجود می‌باشد و کلیه اجناس تخفیف دارد»

از این همه جمعیت ایرانی که شتاب زده در حال خرید بودند غمگین شده‌بودم. سرعت فروش اجناس فروشگاه‌ها باورنکردنی بود. جنسی را در فروشگاهی دیده بودم و کمتر از 2 ساعت بعد تمام سایزهای مربوط به آن و تمام اجناس اطرافش فروش رفته بودند! به رواج مصرف‌گرایی فکر می‌کردم. به تفاوت فاحش کیفیت پوشاک تولید ترکیه و ایران فکر می‌کردم. به صحبت‌های یکی از استادانم که درباره فرسودگی کارخانه‌ها و ماشین‌آلات نساجی در ایران بود که هزینه جایگزینی آن‌ها چندان توجیه اقتصادی ندارد. اما مهمتر از همه اینها یک عامل بود که نمی‌شد نادیده گرفت: «قیمت». به طرز باورنکردنی قیمت‌ها پایین بود. البته که فصل حراج بود اما واقعاً چه‌طور می‌شود یک کالای با کیفیت با چنین قیمت پایینی تولید کرد؟ قیمت یک تی شرتِ برند ترک شاید یک چهارم یک تی شرت با کیفیت متوسط ایرانی بود! خب این را می‌شد با همان فرسودگی ماشین‌آلات ایرانی و عدم کارایی صنایع نساجی و پوشاک ایران توجیه کرد اما چرا محصولات برندهایی که در ایران نیز شعبه دارند انقدر اختلاف قیمت داشتند؟ 

یعنی واقعاً نرخ گمرک و مالیات در ایران چه قدر است که خرید محصولات یک کشور دیگر هم در ترکیه چنین به صرفه است؟ بالا بودن نرخ گمرک اهرمی مهم برای حمایت از تولید داخلی است. اما آیا اثربخش بوده است؟ اصلاً آیا بالا نگه داشتن نرخ گمرک به تنهایی توانایی احیای یک بازار داخلی را دارد؟ یا همین می‌شود که می‌بینیم؟ قاچاق گسترده پوشاک. مسافرت چندین باره در سال به کشورهای همسایه برای خرید پوشاک مایحتاج. نمی‌توان به سادگی در خصوص جواب این سوال‌ها قضاوت کرد شاید بعداً با مطالعه بیشتر پست جداگانه‌ای در این خصوص نوشتم.

بعد از یک گشت و گذار در شهر و مراکز خرید راهی کنسرت شدیم. برای حمل و نقل از هتل‌ها به سالن کنسرت که یک سالن بسکتبال خارج از شهر بود برنامه‌ریزی دقیقی شده بود، چندین ون در ساعت‌های مشخص منتظر مسافران بودند. راننده ون در راه آهنگ ایرانی گذاشت، مضطرب بود و در راه چندین بار تلفنی هماهنگی‌هایی را برای به موقع رساندن ما و برگشتن انجام می‌داد. سعی می‌کرد کارش را منظم و دقیق همانطور که احتمالاً بهش سپرده شده انجام دهد. می‌گفت شهرش را تا به حال انقدر شلوغ ندیده. برایش توضیح دادیم که این خواننده خیلی محبوبه و راجع به کنسرت‌های خودشان سوال کردیم. توضیح داد که این سالن بسکتبال یکی دو سال بیشتر نیست که ساخته شده و در همین مدت چندین کنسرت ایرانی در آن برگزار شده است. دیگر سوالی نکردیم. به مراکز خریدی که صبح دیده بودیم و به این سالن بسکتبال فکر می‌کردیم...

سالن 4 هزارنفری بود و می‌دانستیم برای ورود به سالن نیز باید صف بایستیم. با تجربه ناخوشایندی که روز قبل داشتیم، چند ساعتی زودتر حرکت کردیم تا در اولین گرو‌ه‌ها وارد سالن شویم. همین کار را هم کردیم. درنتیجه خاطره‌ای از صف طولانی و احتمالاً دعواها و هل دادن‌های آن ندارم. در عوض 2 ساعتی را در سالن به انتظار شروع کنسرت نشستیم و با یک زوج ایرانی خوش برخورد آشنا شدیم و تا شروع کنسرت گفت و گو کردیم. آن‌ها می‌گفتند در کنسرت دیگری در باکو انقدر ازدحام و دعوا شده که اصلاً موفق به ورود به سالن نشدند و برای همین این‌بار زودتر آمدند.


ادامه در پست بعدی

 

تجربه سه روز صف نایستادن با هم‌وطنان- روز اول

چندهفته پیش قراربود اقامتی یک هفته‌ای در ارومیه داشته باشیم. بعد با توجه به اینکه شهر وان ترکیه فاصله‌ای 4 ساعته با ارومیه دارد، تصمیم گرفتیم چند روزی هم به بهانه کنسرت ابی به وان سفر کنیم. 

با توجه به اینکه پرواز مستقیم برای شهر وان از هیچ یک از شهرهای ایران وجود ندارد و عموماً راه دستیابی به شهر وان برای ایرانیان از طریق دو مرز زمینی سِرو و مرز رازی است حدس می‌زدم که به علت کنسرت با ازدحام جمعیت در مرزها مواجه باشیم. فکر می‌کردم کنسرت به یک معطلی دو سه ساعته می‌ارزد. هر دو، کتابهایی که در حال مطالعه بودیم همراه خودمان بردیم و تصمیم گرفتیم مدت زمان معطلی در صف را با مطالعه برای خودمان دلپذیر کنیم.

در ابتدا همه چیز خوب به نظر می‌رسید. سِرو در فاصله‌ای کمتر از یک ساعت از ارومیه قراردارد. از پنجرهای نیم دایره‌ای ساختمان مرز سِرو می‌توان حدس زد که قدمتی چندین ساله دارد. مسیر مسافران تا رسیدن به قسمت کنترل پاسپورت نرده کشی شده بود و همه مجبور می‌شدند در صف‌های منظمی به همراه چمدان‌هایشان بایستند. ماموران بررسی پاسپورت به علت ازدحام با سرعت بسیاری وظیفه‌شان را انجام می‌دادند. چند موردی بی‌نظمی در رعایت صف و نوبت وجود داشت که ماموران دخالت می‌کردند و برطرف می‌شد. در بخش‌هایی از صف به ویژه قسمت‌هایی که نزدیک به باجه کنترل پاسپورت می‌شد سربازانی برای حفظ نظم حضور داشتند. به جز چند نفری که به همراه یک مامور با عزت و احترام از انتهای صف به ابتدای آن آورده شدند و بی‌نوبت رد شدند، مورد آزاردهنده دیگری نبود. همه به هم می‌گفتند: "حتماً آشنا دارند." با خودم فکر کردم دردناک است که آشنا داشتن، به همین سادگی فرضِ پذیرفته شده‌ای است که حتی اعتراضی هم به این بی‌قانونی نمی‌شود. آن‌هم از طرف مردمی که خودشان ساعت‌ها در صف ایستاده‌اند. شاید هم همه با خودشان همین فکر را می‌کردند. 

از مرز ایران رد شدیم. ناگهان از یک ساختمان قدیمی و آجری وارد یک راهرو شیشه‌ای شدیم که معلوم بود به اندازه همسایه ایرانی‌ش قدمت ندارد. بعد از طی کردن راهرو وارد یک سالن شیشه‌ای و فلزی مدرن شدیم که با چهره امروزی و مدرنش حسِ تحقیر رو به ساختمان قدیمی و آجری همسایه‌ش تلقین می‌کرد. به چهره آدم‌ها نگاه می‌کردم، سایه این حسِ تحقیر در چهره خیلی‌ها به سادگی قابل تشخیص بود. چندباری شنیدم که به هم می‌گفتند: "قشنگ معلومه وارد یک کشور پولدار شدی!" دیگری جواب می‌داد: "با پولِ ایرانی‌ها این چیزا رو می‌سازن وگرنه تا چند سال پیش اینجا دهات بود". بعد چهره مالکانه‌ای به خود می‌گرفتند و دیگر با ساختمان شیشه‌ای و فضای مدرنش احساس ناراحتی نمی‌کردند گویی که متعلق به آن‌ها باشد. هیچ‌گاه چنین استدلال‌هایی را مفید نمی‌دانستم و نمی‌دانم. گمان می‌کردم اگر یک کشوری از مزیت نسبی که نسبت به همسایه‌ش دارد استفاده می‌کند و ما به هر دلیلی توجهی نمی‌کنیم، این از هوشمندی او و ناکارآمدی ماست و نباید خشم خود را نسبت به آن کشور معطوف کنیم بلکه باید از ناکارآمدی خودمان خشمگین باشیم. به هرحال ترکیه تولید ناخالص داخلی حدود سه برابر ایران دارد و بدیهی است که کشور پولدارتری است و کم سوادی‌ است که همه آن را پول‌های از دست رفته جیب خودمان بدانیم! اما از تکرار جمله آنها در ذهنم حالم بد می‌شد. پولِ ایرانی‌ها ... فکر می‌کردم آیا واقعاً یک کنسرت ارزشش را دارد؟

باجه‌های کنترل پاسپورت در همین سالن قرارداشتند و از ازدحام جمعیت در آنجا مشخص بود که سرعت ماموران کنترل پاسپورت برای ورود به مرز ترکیه بسیار کمتر از ماموران ایرانی برای خروج است. هر لحظه به ازدحام جمعیت افزوده می‌شد. کمی در ورود به سالن مکث کردیم تا از جمعیت حاضر در آنجا کاسته شود. سعی کردیم مسافران دیگر را هم که از راهروها می‌رسند، با خود همراه کنیم. چند دقیقه‌ای موفق بودیم. اما بعد چنان جمعیت زیاد شد که دیگر صف به راحتی قابل تشخیص نبود. هرکسی از هر گوشه‌ای که می توانست و زورش می‌رسید تلاش می‌کرد خودش را به باجه کنترل پاسپورت برساند. دیگر خبر از نرده‌های میله‌ای نبود. هر از گاهی صدای داد و فریاد و دعوا از گوشه‌ای بلند می‌شد که گاهی به راحتی هم نمی‌خوابید. دیگر خبر از ماموران حفظ نظم نبود. عده‌ای با اشاره به هموطنانشان می‌گفتند "اینجا هم باید آبروی ما را ببرند" مامور کنترل پاسپورت هم سرش را بیرون آورد و جملاتی را با فریاد گفت. لحظه‌ای سکوت شد و بعد همه از هم می‌پرسیدند: «چی گفت؟» چند نفری که ترکی استانبولی می‌دانستند ترجمه کردند که می‌گوید انقدر تعداد نفرات جلو باجه او زیاد است که نمی‌تواند تشخیص دهد پاسپورتی که درحال کنترل آن است متعلق به کیست. داد می‌زد که با فاصله از باجه بایستید و در هر لحظه فقط یک نفر جلو باجه باشد. دست به کار شدیم. کتاب‌ها را کنار گذاشتیم و سعی کردیم صف یکی از باجه‌ها که خودمان هم در آن بودیم را منظم کنیم. به غیر از سه چهار نفر اطراف خودمان، چندان موفق نبودیم. در یک چشم به هم زدنی ازدحام سالن به قدری شد که دیگر امکان چنین کاری هم وجود نداشت. همهمه بالا گرفته بود. چندین مامور اضافه شدند و هریک چیزی را فریاد می‌زد. چند لحظه‌ای بعد از فریاد مامورها سکوت می‌شد و بعد باز دعواها سراینکه تو مرا هل دادی، تو پای من را له کردی، تو چمدانت را زدی به من و یا چرا زودتر از من رد می‌شوی؟ ادامه داشت و باز فریادِ ماموران. حسِ دانش آموزی را داشتم که به خاطر بی ادبی همکلاسانش دعوا می‌شود. حتی چندباری فکر کردم از همینجا برگردیم، اما سعی کردم به افکارم مسلط باشم. با خودم مرور می‌کردم که همه جوامع ممکنه هم آدم‌های خوب و منظم و قانون‌مند داشته باشند و هم نه. یک جمعیت چند صد نفری یک روز در مرز را به یک واقعیت عمومی در سطح جامعه تبدیل نکنم.

 در نزدیکی‌های باجه کنترل پاسپورت وقتی به زورِ ماموران مرز ترکیه تقریباً یک صف شکل گرفته بود. چندین خانم با لباس‌های محلی در حالی که پاسپورت های ترکیه داشتند از بین مردم رد می‌شدند و پاسپورتشان را به نشانه مجوز در صف نایستادن به همه نشان می‌دادند. مردمی که تا چند لحظه قبل با هم وطنانشان به خاطر یک نفر این ور و آن ور در صف دعوا می‌کردند، با دیدن علامت ماه و ستاره روی پاسپورت این خانم‌ها به همدیگه می‌گفتن: «بذار بره ترکیه‌ایه» در حالی که باجه جداگانه‌ای برای اتباع ترکیه که بدون صف تردد کنند وجود نداشت. زن‌ها به اول صف رسیدند و بدون مقدمه پاسپورت را به مامور کنترل دادند. مامور پاسپورت آن‌ها را نگرفت و گفت که باید در صف بایستند! نمی‌دانم این حرکت او ایرانی‌های منتظر در صف را خوشحال کرد یا نه.

به هر زحمتی بود از مرز رد شدیم. بعد از آن سالن دوباره یک راهروی شیشه‌ای و بعد فضای باز. و دوباره همه‌ چیز شکل همان سوی این ساختمان شیشه‌ای و آن همسایه آجری‌ش. همان کوه‌ها، همان جاده حتی همان شکل مغازه‌ها و خانه‌های مردم محلی. انگار که یک شهر را از وسط دو نیم کرده باشی و یک ساختمان شیشه‌ای را از جایی دیگر که به اینجا تعلق ندارد وسط آن‌ها گذاشته باشی. 

از مرز تا وان حدود 3، 4 ساعت فاصله بود که به دلیل ایست‌های بازرسی مکرر بیش از 5 ساعت طول کشید و با احتساب ساعت‌هایی که در مرز معطل شدیم، مسیر 4.5 ساعته از ارومیه تا وان حدود 8 ساعت زمان برد.


ادامه در پست بعدی

درون‌گرا یا برون‌گرا؟ 

از دوران نوجوانی که با این واژه‌ها آشنا شدم، در قرار دادن خودم بین یکی از این دو دسته دچار مشکل بودم. هم می‌توانستم لحظات و مصداق‌های فراوانی برای برون‌گرایی خودم پیدا کنم و هم تنهایی‌های دلنشین و لذت بخشی که لذت حضور در هیچ جمعی به پای آن نمی‌رسید.

بعدتر شنیدم دسته سومی وجود دارد که تا حدودی ویژگی‌های هر دو را دارد. از این‌که آدم‌های دیگری مشابه من وجود داشتند که با هم می‌توانستیم در یک دسته باشیم خشنود شدم!

 الان به وضوح می‌دانم اگر درون‌گرایی و برون‌گرایی را یک طیف در نظر بگیریم، در گذشته هرچند گهگداری در لاکِ درون‌گرایی‌م فرو می‌رفتم اما بیشتر به سرِ برون‌گرای طیف نزدیک بودم. 

اکنون چند وقتی است که به نظرم به طرف بخش درون‌گرای آن در حرکت هستم. هرچند هنوز تا سرِ طیفِ درون‌گرایی فاصله دارم اما می‌دانم که از میانه رد شده‌ام. شهرزادی که روزگاری در جمع‌ها غرق انرژی و شادی می‌شد این روزها بیشتر از هر چیز دیگری، این انرژی را از تنهایی خود می‌یابد.

شاید موقتی باشد.

شاید هر آدمی نیاز دارد مدتی اینگونه با خودش خلوت کند به اعماقِ وجودش سفر کند، ذره ذره افکار، رویاها و ذهنیاتش را بیرون بکشد، بشناسد، با آن‌ها گفت و گو کند و ...

شاید، چیزی در حال شکل گرفتن است، شاید هم نه ...

شهرزاد که گاهی حتی جمع‌خوانی را به تنهایی کتاب خواندن ترجیح می‌داد اکنون لحظه شماری می‌کند برای چند ساعتی در روز و هفته که می‌تواند تنها به دور از هیاهوهای حمع سپری کند. بخواند، بنویسد، غرق فکر و رویا شود، باز بخواند، برنامه‌ریزی کند، با خودش حرف بزند و گاه این گفت و گوها را مکتوب کند و ...