پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

احتمالاً شغل‌های زیادی وجود داشته باشند که عنوان آنها و تعریفی که در دنیا دارند با تعریفی که در ایران پیدا کردند متفاوت باشه، یکی از این شغل‌ها مدیریت مالی است. تعریفی که از شغل مدیر مالی و وظایف او در دنیا وجود دارد[1] مطالعه و بررسی راهکارهای مختلف برای پاسخ گویی به سه دسته سوال زیر است:

1.  بودجه بندی سرمایه‌ای: چه نوع سرمایه گذاری‌های بلند مدتی برای شرکت نیاز است؟ فرصت‌های سرمایه گذاری مناسب، کدام‌ها هستند و چه جریانات نقدی برای ما تولید می‌کنند؟ چه تجهیزات و ماشین آلاتی مورد نیاز شرکت است؟ در چه زمینه‌ای لازم است توسعه در فعالیت‌های شرکت ایجاد شود؟

2.  مدیریت ساختار سرمایه: چه ترکیب خاصی از بدهی بلند مدت و حقوق صاحبان سهام برای تامین مالی عملیات شرکت مناسب است؟

3.  مدیریت سرمایه در گردش: امور مالی جاری شرکت، مانند دریافت وجه از مشتریان و پرداخت وجه به تامین کنندگان چگونه مدیریت می‌شود؟

هریک از دسته بندی‌های فوق، مفاهیم گسترده و عمیقی هستند که توضیح آنها در این متن نمی‌گنجد. موضوع این است که شغلی که در بازار کار ایران تحت عنوان «مدیر مالی» شناخته می‌شود؛ تفاوت‌های زیادی با تعریف فوق دارد. این را از نیازمندی‌های شغلی که در آگهی‌های استخدامی آن می‌نویسند نیز می‌توان متوجه شد : به یک مدیر مالی، دارای مدرک حسابداری از دانشگاه معتبر، آشنا به نرم افزارهای حسابداری و قوانین بیمه و مالیات نیازمندیم.

صد البته یک مدیر مالی می‌بایست آشنایی کافی با اصول حسابداری، قوانین بیمه و مالیات داشته باشد اما وظایف او به همین جا ختم نمی‌شود.

اصلاً تفاوت حسابداری با مدیریت مالی در همین است. در حسابداری تمامی درآمدها و هزینه‌های شرکت ثبت می‌شوند و در مدیریت مالی درآمدها و هزینه‌های ثبت شده، بررسی می‌گردند، برای بهبود وضعیت برنامه ریزی شده و تصمیم‌گیری می‌شود. هدف مدیریت مالی افزایش ارزش شرکت و ثروت سهام داران است و نگاهی رو به آینده دارد در حالی که هدف حسابداری ثبت دقیق و کامل اطلاعات تاریخی است.

این درحالی است که در اکثر شرکت‌های ایرانی منظور از مدیر مالی همان مدیر واحد حسابداری است که وظایفی فراتر از ثبت و نگهداری دفاتر شرکت و تعامل با ادارات بیمه و مالیات و حسابرسان انجام نمی‌دهد.

اگر اینطور است پس مطالعه و بررسی در خصوص آن سه سوال مهمی که در حیطه وظایف مدیریت مالی است چگونه انجام می‌شود؟ در اینگونه شرکت‌ها تصمیمات مربوط به مدیریت مالی یا در سطح مدیریت عامل، عموماً شهودی و تجربی بدون مطالعه و بررسی اتخاد می‌شوند، یا سرمایه باد آورده‌ای وجود دارد که اساساً نیازی به تصمیم‌گیری در خصوص مدیریت بهینه آن وجود ندارد! البته بدیهی است که نیاز به مدیریت مالیِ مستقل، با اندازه شرکت رابطه مستقیمی دارد و بدیهی است در شرکت‌های کوچک و تازه تاسیس، این تصمیمات را موسسین و مدیریت شرکت می‌گیرند.



[1] طبق کتاب مدیریت مالی نوین نوشته استفان راس و همکاران


چند روز پیش، میان گفت‌و‌گوهایی که با همکاران هنگام ناهار داریم، طبق معمولِ خیلی از گفت و گوهای هرجمعی، بحث به سیاست و ریاست جمهوری کشید. یکی از همکارانم معتقد بود بهتر است کسی که مطابقت بیشتری با میانگینِ مردم دارد رئیس جمهور باشد چراکه او معرفی کننده بهتری برای آن‌ها خواهد بود و جامعه ایرانی لیاقت یک رئیس جمهور فرهیخته و توانا را ندارد! استدلال جالبی است و در نگاه اول ممکن است منطقی هم به نظر برسد، اما حتی اگر بپذیریم که میانگین جامعه ایرانی در جایی کمتر از معیارهای فرهیختگی (که فرض می کنیم معیارهای مشخص و قابل اندازه‌گیری ای هستند) قرار می‌گیرد، آیا واقعاً قرار است رئیس جمهور، نماینده جامعه ایرانی به معنای معرفی کننده اکثریت یک جامعه باشد؟ یا نماینده جامعه ایرانی به منظور اتخاذ تصمیمات درستی باشد که احتمالاً از توانایی اکثریت جامعه خارج است؟ 

 این استدلال را کمابیش از دوستان دیگرم هم شنیده بودم. اگر چنین برداشتی درست باشد، چگونه ممکن است رئیس جمهور بتواند جامعه را در جهت رشد و توسعه هدایت کند در حالی که خود توانایی  و دانشی در حد میانگین این جامعه دارد؟

فارغ از بحث ریاست جمهوری و ملاحظات مربوط به آن، گمان می‌کنم در هر جمعی اگر  شایسته‌ترین آنها (با همان معیارهای فرضی متناسب با آن جمع!) به عنوان رهبر و هدایت‌گر انتخاب شود، قدرت تمیز و تشخیص او منجر خواهد شد کل آن جامعه در مسیر بهبود حرکت کنند. کما اینکه در یک کشتی هم قطعاً دانش و توانایی‌های ناخدا در سطح میانگین توانایی‌ها و دانش مسافران کشتی نیست و نباید هم باشد. که اگر باشد، قطعاً بسیاری از مسافران سوار آن کشتی نخواهند شد!



پیش‌نوشت: این مطلب را فردای گردهمایی متمم در اینستاگرام گذاشتم، دوست داشتم اینجا هم باشه.


دیروز بعد از پونصد و نود و یکروز که متمم همراه هرروزِ من شده، دوستان هم‌فکر و همدلی که مدت‌هاست فقط از طریق نوشته‌هاشون می‌شناختم رو در گردهمایی متمم ملاقات کردم. دوستی‌هایی که پیش از این دیدار شروع شده بودند و مطمئنم از این به بعد قوی‌تر می‌شوند.

۲۶مرداد ۹۶ بی‌شک یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. هنوز از ذوق اینکه وقتی خودم رو به معلم عزیزم محمدرضا شعبانعلی معرفی کردم و منو می‌شناخت، می‌پرم بالا پایین!

با تمام وجودم به اینکه یک متممی هستم افتخار می‌کنم و از اینکه انسانهایی مثل محمدرضا شعبانعلی وجود دارند که هنوز از این کشور نا امید نشدند، انقــــــدر دغدغه آموزش و توسعه مهارتهای ماها رو دارند و انقدر با شوق و اشتیاق برای تک تکمون دلسوزانه وقت می‌ذارند، بی نهایت خوشحالم و دلگرم می‌شم. اینکه ساختار سمینار به گونه‌ای بود که اکثریت زمان، فرصتِ سخنرانی و ارائه برای بچه‌های متممی باشه هم تصدیقی بر همین گفته‌ست که محمدرضا شعبانعلی چه میزان دغدغه توسعه و رشد متممی‌ها رو داره و این فرصت رو براشون به وجود می‌آره. امیدوارم بتونم در این مسیر قدم بر دارم.

عکس بالا هم جمله‌ای است که آقا معلم روی کارت پستال گردهمایی، طراحی نرگس رحمانی عزیز، برامون نوشته.

پی‌نوشت: برای اونایی که اصلاً نمی‌دو‌نند من راجع به چی حرف می‌زنم اضافه کنم که متمم یک پلتفرم آموزش آنلاینه مخفف «محلِ توسعه مهارت‌های من» که با رهبری محمدرضا شعبانعلی هدایت می‌شه و خیلی خیلی با سیمنارها و کلاس‌های تجاری و غیرمفیدی که این روزها زیاد شدند فاصله داره. 

صفحات صبحگاهی


مدتی است که اینجا متنی ارسال نکرده‌ام، در واقع مدتی است، به این نتیجه رسیدم که پیش از ادامه نوشتن در وبلاگ لازمه کمی برای تقویت مهارت نوشتنم وقت بگذارم، از دروس پرورش تسلط کلامی شروع کردم و همچنان در حال ادامه دادن اونها هستم. بعد به وبلاگ شاهین کلانتری عزیز رسیدم و تمرینی را دیدم که به عنوان تنها راه نویسنده شدن معرفی کرده بود: نوشتن صفحات صبحگاهی

در وصف صفحات صبحگاهی و تاثیراتش هرچی بگم کم گفتم. شاهینِ عزیز در وبلاگش به صورت جامع و کامل به این موضوع پرداخته و توصیه می‌کنم همون رو بخونید، چراکه من کلمه‌ای هم نمی‌تونم ازش کم کنم.

ویژگی کلیدی این تمرین که برای من راحت و هیجان انگیزش می‌کرد این بود که باید هرچیزی که به ذهنم می‌رسه بدون وسواس و خود سانسوری بنویسم. این درحالی بود که برای نوشتن وبلاگ همزمان با نوشتن، مشغول ویرایش و اصلاح در ذهنم هم بودم که عملاً هم انرژی زیادی ازم گرفته می‌شد و هم دلسردم می‌کرد. در این یک ماه اخیر اکثر روزها این تمرین رو انجام دادم و هرچند همچنان هرروز انجام دادنش برای من دشواره (با توجه به اینکه نیاز داره صبح زود از خواب بیدار شم :) ) اما تاثیرات فوق العاده‌ای برام داشته.

مهمترین هاش این بوده که:

نوشتن صفحات صبحگاهی کمک می‌کنه به نحوه فکر کردن و گفت و گوهای درونی خودمون دقیق بشیم و بهتر اونا رو تحلیل و درک کنیم و یا حتی بهبود بدیم.

برای اینکه سوژه‌ای برای هرروز نوشتن داشته باشیم به اتفاقات روزمره دقیق‌تر بشیم و در مورد هر رویدادی تحلیل و تفکر کنیم.

نوشتن در ابتدای روز کمک می‌کنه افکار مشوش و گذرای ذهنمون رو تخلیه کنیم و با ذهنی شفاف روزمون رو شروع کنیم. این یکی خیلی حسِ فوق‌العاده‌ای است.

نمی‌دونم چه رازی در مکتوب فکر کردن وجود داره که بسیار پیش اومد در طول نوشتن صفحات صبحگاهی ایده‌های بسیار جذاب و جالبی به ذهنم رسید که مطمئنم با ساعت‌ها فکر کردنِ بدون نوشتن در ذهنم شکل نمی‌گرفتند.  


این روزها چنان از انجام دادن این تمرین هیجان زده‌ام که فکر می‌کنم هیچ کاری در دنیا واجب تر از نوشتن نیست! امیدورام بتونم این اعتیاد مثبت رو در خودم همیشگی کنم.



speed


وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم گمان می‌کردم سخت‌ترین بخش وبلاگ نویسی پیدا کردن موضوع باشد. چند موضوع جالب در ذهنم بود اما فکر می‌کردم اگر شروع به نوشتن کنم، حتماً موضوع کم میاورم! 

حالا چند وقتی است می‌نویسم، هرچند موضوع همچنان دغدغه بسیار مهمی است و باید باشد، اما این روزها بیش از موضوع یا هرچیز دیگری وقت کم می آورم! ایده‌ها و افکاری که به ذهنم می‌رسند یک گوشه می‌نویسم تا فراموش نشوند و گاهی هم متنی رو با سرعت تایپ می‌کنم تا بعداً سر فرصت ویرایش و پست کنم! اما حالا چندین متن ویرایش نشده، چندین موضوع نوشته نشده و چندین ایده پردازش نشده دارم که گوشه ذهنم سنگینی می‌کنند.


خلاصه که این روزها پیدا کردن ساعتی در شبانه روز که بتوانم راحت گوشه‌ای بنشینم، عجله و کار نیمه تمامی نداشته باشم، سخت‌ترین مانع نوشتن شده است. 

شاید علت این باشد که هنوز آنقدر در نوشتن راه نیفتادم که در زمان کوتاهی در میانه یک روز شلوغ بتوانم تمرکز کنم و بنویسم. این روزها که همه چیز با سرعت حرکت می‌کند، نوشتن آن‌طور که به دلم بشیند، حداقل چند ساعت زمان خالی و یک ذهن آرام می‌خواهد که گوشه فکرم مداوم در حال برنامه‌ریزی کارها و برنامه‌های عقب مانده نباشم...


این نوشته را بدون ویرایش پست می‌کنم تا نوشتن در روزهای شلوغ را هم تمرین کرده باشم ...



اینکه آیا انسان روزهای بهتری پیش رو دارد یا نه، سوالی است که در گفتگوی چهارنفری مت ریدلی، ملکوم گلدول، استیون ینکر و آلن دوباتن مورد بحث قرار می‌گیرد. در این مباحصه پینکر و ریدلی روزهای بهتری برای بشریت پیش‌بیتی می‌کنند در حالی‌که دوباتن و گلدول نظرات آن‌ها را بیش از حد خوش‌بینانه می‌دانند. بخشی از این گفت و گوی بسیار خواندنی و جذاب در متمم منتشر شدند که از طریق این لینک‌ها می‌توانید به آنها دسترسی داشته باشید:  بخش اول، بخش دوم، بخش سوم و بخش چهارم
من هم نظرم را در اینجا و اینجا در متمم اعلام کردم که با اندکی اصلاح در ادامه نیز منتشر می‌کنم.

این سوال مدت زیادی دغدغه ذهنیم بود. گاهی انقدر نسبت به روزهای پیش رو انسان ناامید می‌شدم که حتی ادامه نسل انسان را در حالی که آینده درخشانی انتظارش را نمی‌کشد توجیه پذیر نمی‌دانستم و گاهی نیز امیدوار شده‌ام که روزهای بهتری خواهیم دید.
 
اما حالا با مقداری مطالعه و البته آمارها و نظرات خوب و چالشیِ این چهار نفر به این نتیجه رسیدم که به نظر می‌رسد «پیشرفت بشریت» و «مشکلات بشریت» همواره هر دو به موازات هم به پیش‌رفته‌اند، اگرچه مشکلات همیشه کمی جلوتر هستند و  اساساً همین امر، عامل مهمی برای پیشرفت بشریت است. چراکه در غیر این‌صورت احتمالاً انگیزه زندگی آنقدر کاهش پیدا می‌کرد که شاید شاهد افزایش خودکشی بشریت بودیم! یا به واسطه کمتر فکر کردن و تلاش کردن پس‌رفت بشریت آغاز می‌شد تا زمانی که نابودی خودش را رقم بزند! اصلاً شاید نقطه بحرانی‌ای که آغازگر نابودی بشریت باشد از زمان حل شدن همه مشکلات شروع شود!
 
به هر حال همواره مشکلات بوده‌اند و راه‌حل‌ها هم در پی مشکلات از راه رسیدند گاهی راه‌حل‌ها خیلی عقب ماندند و فاصله‌شان با مشکلات زیاد ‌شد (مثل دوران جنگ جهانی) و گاهی با سرعت خوبی پشت به پشت مشکلات حرکت کردند.
 
به نظر من همین که امروز جمعیت بیشتری به غذا و رفاه بیشتری دسترسی دارند و یا اینکه برده‌داری مسئله حل شده‌ای است، یعنی بشر پیشرفت داشته استو در گذر زمان روزهای بهتری را دیده‌است. این موضوع را از مقایسه وضعیت زندگی زنان در گذشته و امروز هم می‌توان درک کرد و همچنین از ریشه کن شدن بسیاری از بیماری‌ها. 

ممکن است فکر کنیم که امروزه این مشکلات اهمیتی ندارد و روابط و احساسات آدم‌ها و خوشحالی آنها رو به بدتر شدن است. حقیقت این است که من فکر می‌کنم، اولاً فهرست کردن چنین مشکلاتی در بین مشکلات بشریت خودش نشانه پیشرفت بشریت است! همین نشان می‌دهد که نیازهای بشریت از سطح ۱ هرم مازلو بالاتر رفته است. شاید بتوان نتیجه گرفت، توجه به چنین مشکلاتی یعنی اینکه در بسیاری از جوامع غذا، آب آشامیدنی، پوشاک، زنده ماندن و چیزهایی از این دست دیگر دغدغه نیستن و یا به قول ریدلی مشکلات دیگر ریشه کمیابی ندارند و از وفور نشئت می‌گیرند. به نظر من بین این دو گونه مشکلات تفاوت‌های زیادی هست… مثلاً همین که امروزه انسان‌های زیادی برای آشامیدن آب مجبور نیستند مسافت زیادی را طی کنند و آب از چشمه بیاورند و فرصت دارند که نگران روابط و احساساتشان با دیگران باشند، نوعی پیشرفت است! یا مثلاً تهیه سریع و راحت دارو یا ضروریات زندگی از طریق اتومبیل برای انسان‌های زیادی فراهم شده، هرچند ممکن است وفور این وسیله – که احتمالاً تاکنون جان بسیاری را نجات داده- دردسری مثل ترافیک را نیز ایجاد کند. قطعاً مشکلات ناشی از نبود وسیله نقلیه و عدم دسترسی به بسیاری از ضروریات زندگی با وفور آن و ایجاد ترافیک قابل مقایسه نیست.
 
ثانیاً پیشرفت بشریت به آن معنا نیست که همه مشکلات حل شده و هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، نمی‌توان گفت از آنجایی که انسان‌ها همچنان با مشکلاتی نظیر ظهور تروریست‌ها، وقوع جنگ‌ها، انواع بیماری‌های جدید، ترافیک و غیره  روبه رو هستند پس اوضاع بدتر شده‌است. به نظرم این توقع که روزی برسد که همه چیز حل شود یک نگاه غیر واقعی است و شاید بتوان موضوع اصلی بحث را اینگونه بیان کرد:
بین همه پذیرفته شده است که مشکلات زیادی در طول سالها توسط بشریت حل شده‌اند، همچنین مشکلات زیادی هم در سالهای اخیر به وجود آمده‌اند. نکته قابل بحث این است که آیا مشکلات جدید به وجود آمده بسیار بدتر از مشکلات قبلی‌اند که حل شدند، در نتیجه بشر پسرفت کرده است؟ و یا مشکلاتی که حل شدند بسیار با اهمیت‌تر بوده‌اند و مشکلات جدید هم به مرور زمان حل خواهند شد، در نتیجه بشر رو به پیشرفت است؟ هرچند می‌دانیم مشکلات دیگری در این بین متولد خواهند شد.
 
البته که پاسخ دادن به این سوال احتیاج به فهرست کردن تمام مشکلات بشریت، میزان حل شدندشان و همینطور تعریف یک سری معیار(تعداد افراد تحت تاثیر، کشنده بودن یا نه و …) به عنوان میزان اهمیت هرکدام و بعد مقایسه حل شده‌ها و تازه تولید شده‌ها دارد. 
اما حتی اگر بپذیریم که پیشرفت‌های بشریت تاکنون موفق به حل بسیاری از مشکلات به نظر لاینحل قرن‌های گذشته شده است، اینکه حل شدن مشکلات گذشته، ادامه این روند در آینده را تضمین کند شاید کمی احتیاج به اعتقاد به انواع روش‌های مدلسازی در علم آمار  و یک فرض اذیت کننده داشته باشد که «گذشته تکرار خواهد شد!» ولی اما آیا این‌بار هم گذشته تکرار خواهد شد؟
نکته مهمی که ملکوم گلدول هم در صحبت‌هایش بیان می‌کند این است که: "این ادعا که «تا کنون، انسان همیشه روزهای بهتری را پیش روی خود دیده است»، درست است اما نمی‌توان به راحتی آن‌را به آینده تسری داد." 
حتی در علم آمار هم زمانی که شکست ساختاری وجود داشته باشد، گذشته آینده را پیش‌بینی نخواهد کرد و شاید بتوان تغییرات تکنولوژی و پیشرفت‌های اخیر را یک نوع شکست ساختاری در این روند پیشرفت دانست که علاوه بر افزایش رفاه انسان‌ها ریسک‌های زیادی هم به همراه آورده است. قطعاً در گذشته احتمال اینکه به یکباره حجم وسیعی از زمین و انسان‌ها نابود شوند به اندازه الان نبوده است، در حالی که امروزه احتمال چنین اتفاقی به واسطه فعالیت‌‌های خود انسان‌ها نیز وجود دارد! مثلاً اگر به بمب‌های اتمی و یا در هم تنیدگی شبکه‌های ارتباطی دنیا فکر کنیم چنین تصوری برایمان دور از ذهن نخواهد بود...

پس شاید به سادگی نتوان درباره روزهای پبش روی انسان قضاوت کرد و شاید تنها چیزی که به یقین می‌توان از آن صحبت کرد این است که آینده با ریسک بیشتری نسبت به آنچه در گذشته با آن روبه‌رو بوده‌ایم همراه است.

 پی‌نوشت: در این جا ریسک را به معنای «امکان انحراف واقعیت از وضعیت پیش‌بینی شده‌» به کار برده‌ام. پس توجه شود که مفهوم ریسک ذاتاً با پیش‌بینی‌ناپذیری همراه است و لزوماً معنای بدترشدن را نمی‌رساند.


پیش‌نوشت: در مورد استریوتایپهایی درباره زنان یک مطلب قبلاً منتشر کردم که اینجا می‌تونید ببینید:

استریوتایپهایی درباره زنان! خاطره اول


خاطره دوم: من و یکی از همکارانم که هر دو دقیقاً در یک سطح کاری، موقعیتی و حقوق بودیم در یک جلسه رسمی با هیئت مدیره یکی از مشتریان به همراه مدیرمان نشسته‌ایم. قرار است در این جلسه ارائه‌ای در خصوص محصول به مشتری داده شود که اتفاقاً توسط من تهیه و تنظیم شده است. در حین جلسه مدیر شرکت تصمیم می‌گیرد نامه‌ای را برای کسی فکس کند. همکار آقا به ایشان نزدیکتر است و من هم در فکر آمادگی برای انجام ارائه هستم. مدیر با زحمت دولا شده و خودش را به من می‌رساند نامه را می‌دهد و می‌گوید بی زحمت این را فکس کنید. رشته افکارم در خصوص ارائه گسسته می‌شود. نامه را می‌گیریم بلند می‌شوم و از جلسه بیرون می‌روم از مسئول دفتر شرکت مشتری خواهش می‌کنم که نامه را فکس کند. کمتر از 10 دقیقه زمان می‌برد و بر می‌گردم به جلسه، در این مدت با خودم فکر می‌کنم دلیل اینکه مدیر از همکار آقا که به او نزدیک‌تر هم بود خواهش نکرد این کار را بکند چیست؟ و چرا با این زحمت دولا شد و نامه را به من داد؟ سعی می‌کنم تفسیر وسواسی و منفی نداشته باشم و باز به ارائه فکر کنم. در ذهنم تصویر می‌کنم که مدیر نامه را به همکار آقا می‌داد و از او می‌خواست که این کار را انجام دهد. با این که هر دو در یک سطح شغلی و دقیقاً یک موقعیت هستیم، تصویری که مردی فقط برای فکس نامه از جلسه مهمی بلند می‌شود و بیرون می‌رود تصویر سنگین تر و ناآشناتری برای خودم هم هست! فکر می‌کنم این استریوتایپهای جنیستی چه قدر در فکر و ذهن ما زنان هم نفوذ کرده است.

خاطره سوم: قرار است با نماینده یک شرکت ایتالیایی که قصد همکاری مشترک با شرکت ما را دارند جلسه‌ای داشته باشیم و هردو طرف محصولمان را برای یکدیگر ارائه دهیم. قبل تر با مدیر شرکت جلسه داشتیم که در یک ارائه بسیار مسلط و قوی شرکت و خدماتشان را معرفی کرده بود اما گفت که برای ارائه محصول، متخصصینشان را می‌فرستند. چند هفته‌ای طول کشید تا این جلسه هماهنگ شود و متخصصین به ایران بیایند. با توجه به اینکه موضوع مهمی است و ارائه هم باید به زبان انگلیسی باشد و همین‌طور می خواهم از تسلط ارائه آن‌ها چیزی کم نداشته باشد، از قبل کمی خودم را آماده می‌کنم و بخش‌های کلیدی صحبت‌هایم را می‌نویسم. وقتی وارد اتاق جلسه شده و متوجه می‌شوم که نماینده متخصص ارسال شده یک دختر جوان است که البته یک آقا هم او را همراهی می‌کند اما در صحبت‌ها نقشی ندارد، با خودم فکر می‌کنم که موضوع انقدرها هم که فکر می‌کردیم جدی نبوده است! از این فکر خودم تعجب می‌کنم، سعی می کنم علت این حس‌م رو متوجه شوم. آیا انتظار داشتم با یک تیم جلسه داشته باشیم تا تنها با یک نفر؟ یا حتی اگر یک نفر هم بود اما یک مرد بود، بازهم موضوع به اندازه کافی جدی به نظر نمی‌رسید؟ یا فقط اگر کمی جا افتاده تر بود؟ متاسفانه بازهم استریوتایپ‌های جنسیتی پیش‌داروی زودهنگام کرده بودند و دردناک‌تر این بود که یک دختر جوان که خودش را در محیط کاری موفق ارزیابی می‌کند و اتفاقاً الگوهای زن موفق زیاد دیگری را هم می‌شناسد در مورد دخترهای جوان یک استریوتایپ داشته باشد که دخترهای جوان را به اندازه آقایان جدی نگیرد!

این‌ها را می‌نویسم که یادم باشد گاهی برخی برچسب‌ها، فکرها و استریوتایپ‌ها چنان تو ذهنمون ریشه کردن که متوجه حضورشون نمی‌شیم. خوبه اینجور وقتا بشینیم مو رو از ماست بیرون بکشیم و ببینیم پسِ بعضی حس‌ها و مدل ذهنی‌مون چی قرار داره. باشد که استریوتایپ‌های اشتباهی که نمی‌دونیم بهشون باور داریم رو بشناسیم و دور بریزیم. 

پیش‌نوشت: در این متن قرار نیست شعارهای حقوق برابر زن و مرد بنویسم و یا تبلیغات فمنیستی کنم. تنها قصد دارم به عنوان یک زن فعال در فضای کاری جامعه ایرانی، از خاطرات خودم، برخوردهای دیگران و خودم  بگم.

خاطره: 4 ماهی بود ازدواج کرده بودم قصد تغییر شغل داشتم و برای مصاحبه به یکی از شرکت های بزرگ و موفق ایران در زمینه کاری خودم رفتم، مصاحبه کاملاً خوب پیش رفت و همه چیز خوب به نظر می‌رسید. در حالی که سوال‌های تخصصی رشته و کاری رو جواب می دادم با این سوال مواجه شدم که قصد داری کی بچه دار بشی؟ من که حتا خودم هم هنوز به این موضوع فکر نکرده بودم و انتظار چنین سوالی رو نداشتم، جا می خورم و با شتاب جواب میدم: "نه حالا حالاها! من تازه ازدواج کردم!" مصاحبه کننده با لبخند رضایتی جواب می‌ده: "خوبه! چون این موضوع در استخدام خانم‌های متاهل برای شرکت خیلی اهمیت داره، به هرحال شرکت دوست نداره مثلاً 6 ماه بعد از استخدام یک نیروی تازه، بره برای مرخصی زایمان و تازه بعدش هم دردسرهای مادر شدن و زود رفتن." با اینکه به نظرم این جواب منطقی اومد اما حس بسیار بدی از شنیدنش داشتم. مصاحبه تموم میشه از محل مصاحبه یه مسافت نسبتاً طولانی رو پیاده‌روی می‌کنم و مداوم به این موضوع فکر می‌کنم. در ذهنم می‌گذره که خب راست می‌گن! حق دارن! پس من الان تبدیل شدم به یک گزینه نه چندان جذاب برای استخدام! یک گزینه که ممکنه همین روزا یهو 6 ماه مرخصی باشه و بعد از اون هم کارایی‌ش کاهش پیدا کنه. از اون روز یک عجله شدید در یادگرفتن و پیشرفت شغلی و گذروندن یه سری آزمون‌هایی که چند وقتی تو فکرشون بودم، در من شکل گرفت! انگار که قراره در کمتر از چند سال دیگه زندگی من تموم شه و برای انجام دادن هرکاری که می خواهم انجام بدم فقط یک مدت محدود زمان دارم و بعد دیگه هیچ کنترلی روی زندگیم نخواهم داشت!

چند ماه بعد از این ماجرا یکی از دوستانم که در آمریکا در شرکت ماکروسافت به عنوان Data scientist کار می‌کنه به ایران اومد. تعریف می‌کرد که هم قصد به دنیا آوردن بچه دوم و هم تغییر شغل داره، ازش پرسیدم داشتن بچه تاثیری رو استخدامش در جای جدید نداره؟ جواب داد: "نه؟ چرا؟" ماجرا رو توضیح دادم. با تعجب گفت: "اصلاً در مصاحبه استخدامی اجازه پرسیدن هیچ سوال شخصی ندارن! حتا اینکه متاهلی یا نه! چه برسه به بچه! تازه اگر مشخص بشه به این دلیل استخدام نشدی می‌تونی شکایت کنی!" عجیب تر اونکه می ‌گفت ما خودمون هم حتا از همکارامون نمی‌پرسیم! و من الان نمی دونم همکارام بچه دارن یا نه!

درک چنین شرایط و موقعیتی خیلی برام عجیب بود، اول فکر کردم قانون چه‌قدر از در جهت حمایت از زن‌ها نوشته شده. بعد فکر کردم علاوه براینکه این موضوع به نفع زن‌ها و حتی مردها است و اجازه نمی‌ده شرایط زندگی شخصی رو آینده شغلی و کاریشون تاثیر بذاره، به نظرم به نفع کارفرما هم هست! قطعاً هیچ کس از کارفرمایی که نمی‌دونه کارمند چه شرایطی در زندگی شخصی داره انتظار نداره که مثلاً در ساعات کاری و مرخصی باهاش راه بیاد! قانون مشخصه هرکی در چارچوب قانون رفتار می‌کنه و در نتیجه رفتار هر دو طرف در حوزه حرفه‌ای باقی می‌مونه.


پی نوشت: استریوتایپ، به منعی پیش‌داوری در مورد افراد بر اساس گروه یا جامعه‌ای است که به آن تعلق دارند. اگر دوست دارید راجع به این خطای ذهنی بیشتر بدونید می‌تونید به درس استریوتایپ: معتقد به آن هستید یا قربانی آن؟ از مجموعه درس‌های مبانی رفتار سازمانی در سایت آموزشی متمم مراجعه کنید. برای دیدن این درس باید کاربر ویژه متمم باشید که اگر نیستید توصیه می‌کنم همین الان اقدام کنید :) 

تخیل کردن، نوعی از شجاعت است.- بیل کندی

گاهی انقدر در زندگی روزمره و رسیدن به استاندارهایی که هنجارهای جامعه برامون ترسیم کرده غرق می‌شیم که یادمون می‌ره زندگی می‌تونه چه قدر متفاوت، هیجان انگیز و منحصر به فرد باشه. شاید برای یادآوری این‌ها بهتره لحظاتی از روز یا هفته رو میون همه‌کارهای روتین و روزمره‌ای که انجام می‌دیم به تخیل کردن اختصاص بدیم!

اجازه بدیم ذهنمون فراتر از چارچوب‌هایی که بهش تحمیل شده حرکت کنه ...

راجع به به عجیب‌ترین اتفاقی که می‌تونه تو زندگی‌مون بیفته تخیل کنیم.

اینکه چی بشه زندگیم به طور کل تغییر می‌کنه و در مسیر دیگه‌ای قرار می گیره؟ مثلاً اگر لاتاری برنده شم یا برای مدتی به یک شهر کوچک یا روستای دور افتاده برم و معلمی کنم چه اتفاقاتی انتظارم رو می کشن؟ 

اگر با یک کوله مسافرت کنم به گوشه گوشه‌های ایران چی؟ یا مدتی پشت یه ون زندگی کنم...

یا حتا فراتر از این‌ها، اگر یک روز با موجودات فرازمینی مواجه بشیم؟ اگر اکسیر جاودانگی کشف بشه و آدما برای همیشه تو این سیاره موندگار بشن؟

یا هزاران سناریو عجیب یا حتی غیرممکن دیگه‌ ... 

علاوه بر لذتی که تخیل کردن داره، به نظرم اینجوری مرزهای ذهنی‌مون رو بهتر می‌شناسیم و شاید هم توسعه‌شون بدیم.


اگر نتوانی خوب بنویسی، نمی توانی خوب فکر کنی. اگر نتوانی خوب فکر کنی، بقیه به جایت فکر خواهند کرد.

اسکار وایلد

دقیقاً! به نظر من (و البته اسکار وایلد :دی)، نوشتن قبل از اینکه یک تمرین برای تقویت مهارت‌های ارتباطی یا انتقال اطلاعات و غیره باشد، یک تمرین برای فکر کردن است! این روزها هر مسئله‌، موضوع یا رویدادی را که می‌خواهم خوب بفهمم و به همه ابعاد آن فکر کنم، قلم بر می‌دارم و درباره‌ش می‌نویسم! و جالبه که نتایج بسیار خوبی می‌گیرم :) این روش رو به شما هم توصیه می‌کنم!