پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

۱۲ مطلب با موضوع «روز نوشته» ثبت شده است

پاییز


خیلی‌ها عاشق فصل پاییز هستند، خیلی‌ها بهار یا زمستان و تابستان. بعضی‌ها هم هستند که عاشقِ تغییر فصل‌هان. مثلِ من. 

شروع بهار، جوونه و شکوفه درخت‌ها امید و شادی رو در دلم زنده می‌کنه. اصلاٌ بوی بهار می‌تونه من رو سرحال بیاره و انگیزه تصمیم‌های بزرگ و شروع‌های سخت‌ برام باشه. سرزندگی تابستون، روزهای بلند و آفتاب پرنورش برام انرژی بخشه. به نظرم تغییر رنگ برگ‌ها در پاییز یکی از شگفت‌انگیزترین جلوه‌های طبعیته که می‌تونه ساعت‌ها من رو غرق خودش و احساساتم کنه و درآخر سفیدرنگی و آرامش طبیعت در زمستان برام لذت‌بخش و تسکین دهنده است.

چند روز پیش که این صحنه رو تو حیاط شرکت دیدم -انارهای سرخ در برگ‌های زرد پاییزی- و محو تماشاش شدم، به یاد شعر «زندگی» از فروغ فرخزاد افتادم. چند روزی است این شعر در ذهنم تکرار می‌شه. بخشی‌ش رو اینجا می‌نویسم. 


آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم


همه ذرات جسم خاکی من

از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز باده روزند


با هزاران جوانه می‌خواند

بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می‌وزد در باغ

می‌رساند به او درود ترا


من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم، ز زیبائی




سی


هنگامی که تصمیم به راه‌اندازی این خانه دیجیتال کردم، با خودم عهد کردم که فقط وقتی آن را در صفحه روزنوشته‌ها در بخش مربوط به وبلاگ متممی‌ها معرفی کنم که حداقل 30 مطلب نوشته باشم. 

آن زمان 30 مطلب به نظرم خیلی زیاد می‌آمد. اما حالا که به 30 امین نوشته رسیده‌ام می‌دانم که هنوز هم نمی‌خواهم این کار  را بکنم. هنوز راضی نشده‌ام اما این کار را بیشتر از آن جهت می‌کنم که این پاداش برایم انگیزاننده خوبی است تا هدف دیگری بگذارم و نوشتن را جدی‌تر پیگیری کنم. 

راستش را بخواهید نوشته معلم عزیزم محمدرضا شعبانعلی در خصوص 200 پست اول وبلاگ و فواید روزانه نوشتن را بارها خوانده‌ام، اما از آن طرف هم در درس‌های مربوط به عزت نفس یاد گرفته‌ام که هدف چنان بلند پروازانه‌ای نگذارم که سرآخر از کیسه عزت نفسم خرج شود. برای همین فکر می‌کنم نوشتن 30 مطلب دیگر  اما حتماً در کمتر از 60 روز هدف مناسب و در عین حال چالشی برایم باشد. با توجه به اینکه 30 مطلب اول بیش از 5 ماه طول کشید و با توجه به برنامه‌هایی که اخیراً شروع کرده‌ام و می‌دانم بعد از این زمان بسیار کمتری خواهم داشت، معتقدم این هدف به اندازه کافی برایم چالشی است. تقریباً می‌شود هر یک روز در میان، یک پست جدید.

 نیتم از این هدف‌گذاری جدید و اعلامش در اینجا تبدیل وبلاگ نویسی از یک فعالیت هرازگاهی ِ تفننی به یک عادت تقریباً روزمره و مداوم است. می‌دانم که منظم نوشتن چه قدر می‌تواند مهم و اثربخش باشد و تا همین‌جا هم بسیار از نوشتن، آموخته‌ام. برای همین پاداش خودم را به دو ماه دیگر موکول می‌کنم.  


چند روز پیش، میان گفت‌و‌گوهایی که با همکاران هنگام ناهار داریم، طبق معمولِ خیلی از گفت و گوهای هرجمعی، بحث به سیاست و ریاست جمهوری کشید. یکی از همکارانم معتقد بود بهتر است کسی که مطابقت بیشتری با میانگینِ مردم دارد رئیس جمهور باشد چراکه او معرفی کننده بهتری برای آن‌ها خواهد بود و جامعه ایرانی لیاقت یک رئیس جمهور فرهیخته و توانا را ندارد! استدلال جالبی است و در نگاه اول ممکن است منطقی هم به نظر برسد، اما حتی اگر بپذیریم که میانگین جامعه ایرانی در جایی کمتر از معیارهای فرهیختگی (که فرض می کنیم معیارهای مشخص و قابل اندازه‌گیری ای هستند) قرار می‌گیرد، آیا واقعاً قرار است رئیس جمهور، نماینده جامعه ایرانی به معنای معرفی کننده اکثریت یک جامعه باشد؟ یا نماینده جامعه ایرانی به منظور اتخاذ تصمیمات درستی باشد که احتمالاً از توانایی اکثریت جامعه خارج است؟ 

 این استدلال را کمابیش از دوستان دیگرم هم شنیده بودم. اگر چنین برداشتی درست باشد، چگونه ممکن است رئیس جمهور بتواند جامعه را در جهت رشد و توسعه هدایت کند در حالی که خود توانایی  و دانشی در حد میانگین این جامعه دارد؟

فارغ از بحث ریاست جمهوری و ملاحظات مربوط به آن، گمان می‌کنم در هر جمعی اگر  شایسته‌ترین آنها (با همان معیارهای فرضی متناسب با آن جمع!) به عنوان رهبر و هدایت‌گر انتخاب شود، قدرت تمیز و تشخیص او منجر خواهد شد کل آن جامعه در مسیر بهبود حرکت کنند. کما اینکه در یک کشتی هم قطعاً دانش و توانایی‌های ناخدا در سطح میانگین توانایی‌ها و دانش مسافران کشتی نیست و نباید هم باشد. که اگر باشد، قطعاً بسیاری از مسافران سوار آن کشتی نخواهند شد!


صفحات صبحگاهی


مدتی است که اینجا متنی ارسال نکرده‌ام، در واقع مدتی است، به این نتیجه رسیدم که پیش از ادامه نوشتن در وبلاگ لازمه کمی برای تقویت مهارت نوشتنم وقت بگذارم، از دروس پرورش تسلط کلامی شروع کردم و همچنان در حال ادامه دادن اونها هستم. بعد به وبلاگ شاهین کلانتری عزیز رسیدم و تمرینی را دیدم که به عنوان تنها راه نویسنده شدن معرفی کرده بود: نوشتن صفحات صبحگاهی

در وصف صفحات صبحگاهی و تاثیراتش هرچی بگم کم گفتم. شاهینِ عزیز در وبلاگش به صورت جامع و کامل به این موضوع پرداخته و توصیه می‌کنم همون رو بخونید، چراکه من کلمه‌ای هم نمی‌تونم ازش کم کنم.

ویژگی کلیدی این تمرین که برای من راحت و هیجان انگیزش می‌کرد این بود که باید هرچیزی که به ذهنم می‌رسه بدون وسواس و خود سانسوری بنویسم. این درحالی بود که برای نوشتن وبلاگ همزمان با نوشتن، مشغول ویرایش و اصلاح در ذهنم هم بودم که عملاً هم انرژی زیادی ازم گرفته می‌شد و هم دلسردم می‌کرد. در این یک ماه اخیر اکثر روزها این تمرین رو انجام دادم و هرچند همچنان هرروز انجام دادنش برای من دشواره (با توجه به اینکه نیاز داره صبح زود از خواب بیدار شم :) ) اما تاثیرات فوق العاده‌ای برام داشته.

مهمترین هاش این بوده که:

نوشتن صفحات صبحگاهی کمک می‌کنه به نحوه فکر کردن و گفت و گوهای درونی خودمون دقیق بشیم و بهتر اونا رو تحلیل و درک کنیم و یا حتی بهبود بدیم.

برای اینکه سوژه‌ای برای هرروز نوشتن داشته باشیم به اتفاقات روزمره دقیق‌تر بشیم و در مورد هر رویدادی تحلیل و تفکر کنیم.

نوشتن در ابتدای روز کمک می‌کنه افکار مشوش و گذرای ذهنمون رو تخلیه کنیم و با ذهنی شفاف روزمون رو شروع کنیم. این یکی خیلی حسِ فوق‌العاده‌ای است.

نمی‌دونم چه رازی در مکتوب فکر کردن وجود داره که بسیار پیش اومد در طول نوشتن صفحات صبحگاهی ایده‌های بسیار جذاب و جالبی به ذهنم رسید که مطمئنم با ساعت‌ها فکر کردنِ بدون نوشتن در ذهنم شکل نمی‌گرفتند.  


این روزها چنان از انجام دادن این تمرین هیجان زده‌ام که فکر می‌کنم هیچ کاری در دنیا واجب تر از نوشتن نیست! امیدورام بتونم این اعتیاد مثبت رو در خودم همیشگی کنم.



speed


وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم گمان می‌کردم سخت‌ترین بخش وبلاگ نویسی پیدا کردن موضوع باشد. چند موضوع جالب در ذهنم بود اما فکر می‌کردم اگر شروع به نوشتن کنم، حتماً موضوع کم میاورم! 

حالا چند وقتی است می‌نویسم، هرچند موضوع همچنان دغدغه بسیار مهمی است و باید باشد، اما این روزها بیش از موضوع یا هرچیز دیگری وقت کم می آورم! ایده‌ها و افکاری که به ذهنم می‌رسند یک گوشه می‌نویسم تا فراموش نشوند و گاهی هم متنی رو با سرعت تایپ می‌کنم تا بعداً سر فرصت ویرایش و پست کنم! اما حالا چندین متن ویرایش نشده، چندین موضوع نوشته نشده و چندین ایده پردازش نشده دارم که گوشه ذهنم سنگینی می‌کنند.


خلاصه که این روزها پیدا کردن ساعتی در شبانه روز که بتوانم راحت گوشه‌ای بنشینم، عجله و کار نیمه تمامی نداشته باشم، سخت‌ترین مانع نوشتن شده است. 

شاید علت این باشد که هنوز آنقدر در نوشتن راه نیفتادم که در زمان کوتاهی در میانه یک روز شلوغ بتوانم تمرکز کنم و بنویسم. این روزها که همه چیز با سرعت حرکت می‌کند، نوشتن آن‌طور که به دلم بشیند، حداقل چند ساعت زمان خالی و یک ذهن آرام می‌خواهد که گوشه فکرم مداوم در حال برنامه‌ریزی کارها و برنامه‌های عقب مانده نباشم...


این نوشته را بدون ویرایش پست می‌کنم تا نوشتن در روزهای شلوغ را هم تمرین کرده باشم ...


تخیل کردن، نوعی از شجاعت است.- بیل کندی

گاهی انقدر در زندگی روزمره و رسیدن به استاندارهایی که هنجارهای جامعه برامون ترسیم کرده غرق می‌شیم که یادمون می‌ره زندگی می‌تونه چه قدر متفاوت، هیجان انگیز و منحصر به فرد باشه. شاید برای یادآوری این‌ها بهتره لحظاتی از روز یا هفته رو میون همه‌کارهای روتین و روزمره‌ای که انجام می‌دیم به تخیل کردن اختصاص بدیم!

اجازه بدیم ذهنمون فراتر از چارچوب‌هایی که بهش تحمیل شده حرکت کنه ...

راجع به به عجیب‌ترین اتفاقی که می‌تونه تو زندگی‌مون بیفته تخیل کنیم.

اینکه چی بشه زندگیم به طور کل تغییر می‌کنه و در مسیر دیگه‌ای قرار می گیره؟ مثلاً اگر لاتاری برنده شم یا برای مدتی به یک شهر کوچک یا روستای دور افتاده برم و معلمی کنم چه اتفاقاتی انتظارم رو می کشن؟ 

اگر با یک کوله مسافرت کنم به گوشه گوشه‌های ایران چی؟ یا مدتی پشت یه ون زندگی کنم...

یا حتا فراتر از این‌ها، اگر یک روز با موجودات فرازمینی مواجه بشیم؟ اگر اکسیر جاودانگی کشف بشه و آدما برای همیشه تو این سیاره موندگار بشن؟

یا هزاران سناریو عجیب یا حتی غیرممکن دیگه‌ ... 

علاوه بر لذتی که تخیل کردن داره، به نظرم اینجوری مرزهای ذهنی‌مون رو بهتر می‌شناسیم و شاید هم توسعه‌شون بدیم.


هر ملتی دو نوع دشمن خونی دارد. دسته ای که به قانون پشت پا می‌زنند و دسته دیگر کسانی که با دقت بیش از حد آن را اجرا می‌کنند. ____ الفرد کاپو 

 

همه ما احتمالاً در موقعیت‌هایی آدم‌هایی را دیدیم که خود قانون را مهمتر از حتی هدف به وجود آمدن همان قانون می‌دانند. مثلاً در اداره‌ای قانونی وضع می‌شود برای ارتباط بهتر با مشتریان که بدون معطلی زودتر به نتیجه برسند، بعد در یک مورد استثنا همین قانون  برای یک مشتری خاص دست و پا گیر می‌شود و همین باعث کندی یا انجام نشدن کار آن مشتری می‌گردد. حالا تصور کنید کارمندی را که با وسواس عین قانون رو بدون توجه به علت و هدف آن اجرا می‌کند و یا کارمندی که با هوشمندی تفاوت موقعیت و شرایط خاص را تشخیص داده و از طریق دیگری کار مشتری را پیگیری می‌کند. البته  بدیهی است که در صورتی که عمل نکردن دقیق به قانون عواقبی داشته باشد در این داستان نمی‌گنجد.


علاوه بر این چه بسیارند قانون‌هایی که قانون گذار در زمان تصویب درک درستی از موقعیت‌ها و عواقب آن نداشته! و در زمان اجرا نه تنها کمکی به بهبود روابط اجتماعی و جامعه انسانی نمی‌کنند بلکه اثرات بدی هم برجا می‌گذارند.


یک موضوع رو هم فراموش نکنیم اینکه قانون با اخلاق تفاوت دارد! گاهی ما به سبب قانون حقی داریم اما اخلاقی نیست که از آن حق استفاده کنیم! در واقع قانون در جوامع، یک حداقل لازم برای زندگی اجتماعی را تبیین می‌کند، در حالی که می‌تواند همچنان با اخلاق فاصله زیادی داشته باشد. نباید برای تمام کنش های اجتماعی قانون رو معیار خوب و بد قرار بدیم و گاهی بهتره به اخلاقیات رجوع کنیم ...


دوباره ایران


می‌دونی، جدا از جریانات انتخاباتی، رفتار دوستانه مردم وقتی برای یک هدف مشترک تلاش می‌کنن دیدنیه.
مثلاً چند شب پیش، تو اوج شلوغیِ تبلیغات، روز آخر، خیابون ولیعصر حوالی تجریش، وقتی ماشین‌ها مدت‌ها بود تو ترافیک قفل بودن، صدای آمبولانس که بلند شد تنم لرزید که حالا چه‌جوری میخواد از بین این جمعیت رد شه؟ اما اتفاقی افتاد که تا حالا ندیده بودم! افرادی که پیاده بودن و تبلیغات می‌کردن سریع همه‌ی ماشین‌ها رو تا انتهای ولیعصر به سمت راست خیابون هدایت کردن، همه‌ی ماشین‌ها همکاری می‌کردن و مسیر در عرض کمتر از یک دقیقه کاملاً برای رد شدن آمبولانس باز شد!

روز انتخابات هم درحالی که تو یه صف طولانی زیر آفتاب منتظر بودیم و چندتامون چتر داشتیم (که تو اون آفتاب نعمتی بود!) همه چترارو به هم نزدیک کردیم هرچی تونستیم بینشون گذاشتیم تا سایه بزرگتری درست بشه و خیلی‌ها رو پوشش بده، یکی آب خرید آورد یکی میوه پوست می‌کند تعارف میکرد! وقتی چند نفری اومدن و با دیدن صف پشیمون شدن و خواستن برگردن، از هرجای صف شنیده می‌شد که بیا جلوی ما وایستا! بیا پشیمون نشو! یه نفر عقب‌تر که چیزی نیست! وقتی سرباز جلو حوزه آدما رو ۵ تا ۵ تا سر صبر می‌فرستاد داخل، مدیر مدرسه که جز هیئت اجرایی بود اومد خیلی از صف رو دعوت کرد توی مدرسه! از دفتر خودش دونه دونه صندلی آورد! کولرم روشن کرد گفت تو منتظر باشین بیرون گرمه! خلاصه که این روزها چهره آدما خیلی خیلی دوست داشتنی‌ بود.

کاش این «امید» که آدما رو مهربون‌تر می‌کنه، همیشه زنده بمونه.

حدس می‌زنم که هم‌سن و سال‌های من، کمابیش تجربه­‌ی مشاهبهی در مورد زنگ انشاء داشته باشند.

در آموزش و پرورش ما اکثر اوقات زنگ انشاء شبیه یک زنگ تفریح و فرصتی برای تقویت سایر دروس خیلی مهم (!) مثل ریاضی و فیزیک بود. در این حالت که تکلیف مشخصه، احتمالاً این زنگ به طور کل از برنامه کلاسی حذف می‌شد و به کلاس حل نمرین سایر دروس تبدیل می‌شد (گاهی همچین اتفاقی برای زنگ ورزش هم می افتاد!). در صورتی که کمی خوش شانس تر بوده باشیم و یک معلم خوش ذوق و استعداد که شیفته­‌ی ادبیات فارسی است، نصیبمون شده بود، اوضاع کمی فرق می کرد.

 اغلب موضوعات انشاءی کلیشه‌­ای که الان به نوستالژی دوران مدرسه­‌ی ما تبدیل شده‌­اند مثل «تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید؟» «می‌خواهم چه کاره شوم؟» «علم بهتر است یا ثروت؟» موضوع اکثر انشاءها بود.

معیار نمره­‌دهی به انشاء دانش آموزان هم، معمولاً شاعرانه بودن! استفاده زیاد از صنایع ادبی مثل تمثیل و استعاره و .. و سلیقه شخصی یک معلم عاشق متون کهن ادبیات فارسی بود. گاهی هم بدون هیچ گونه معیاری انتظار می رفت که نمره انشاء خوبی به همه دانش آموزا داده بشه تا در معدل به سایر دروس کمک کنه!

مطمئن نیستم هدف این درس در برنامه آموزشی دانش آموزان چی تعریف شده بود اما من به شخصه برداشتی که از این درس داشتم،اینا بود:

  • این درس فقط به درد کسانی می خوره که قصد دارند نویسنده و شاعر بشوند
  • هرچه قدر عجیب و غریب­تر، غیرواقعی­‌تر، پر از اشاره­‌های غیرمستقیم و استعاری  بنویسیم بهتر. اساساً ساده‌نویسی به جای یک مزیت، به عنوان یک ضعف در نظرم شکل گرفت.
  • نوشتن هیچ چارچوب و قواعد مشخصی نداره! کافیه یک موضوع رو انتخاب کنی، یک کاغذ بذاری جلوت و هرچه می‌خواهد دل تنگت بگی!

در حالیکه در اولین جلسات هم از یک کلاس Writing به زبان انگلیسی، معمولاً برداشت‌های زیر در ذهن شکل میگیره:

  • انگلیسی نوشتن مثل فارسی نوشتن نیست که هرچی و هرجور دلت خواست بنویسی! انگلیسی نوشتن ساختار داره! خواننده انگلیسی وسط جمله‌ها و کلمات تو دنبال کشف منظور تو نمی‌گرده و تو وظیفه داری بدون اتلاف وقتش حرفت رو خیلی ساده و سریع بهش بگی!
  • لازمه حتماً یک پاراگراف مقدمه و یک پاراگراف نتیجه‌گیری و در بینشون چندین پاراگراف برای متن اصلی داشته باشی!
  • لازمه حتماً در پاراگراف اول توضیح بدهی که می‌خوای راجع به چی حرف بزنی، نظر کلیت راجع به اون موضوع چیه و حتی بگی چه دلایلی برای دفاع از اون داری؟
  • در جمله اول هر پاراگراف باید مشخص کنی کل این پاراگراف در چه زمینه‌ای صحبت می‌کنه!
  • و در پاراگراف آخر هم بعد از نتیجه‌گیری اگر توصیه و پیشنهادی داری می تونی اعلام کنی!

می دونم که این ساختارمند بودن نوشته­‌های انگلیسی و درمقابل اون پیچیده و غیر مستقیم بودن نوشته‌­های فارسی ریشه­‌های عمیق­تری در فرهنگ و ظرفیت­های هریک از زبان­ها داره و در واقع ظرفیت­های کنایی و استعاری زبان فارسی اگر درست استفاده بشه، بسیار اثربخش و زیبا خواهد بود، اما امروزه که به اهمیت مهارت­های نوشتاری پی برده‌­ام و بهشون نیاز دارم، می­بینم که این مهارت به عنوان یکی از ابزارهای مهم در برقراری ارتباط، ابراز نظرات و حتی فکر کردن، چه قدر برای هرکسی می‌تونه مفید و حتی ضروری باشه. کارمندی که لازمه گزارش کار روزانه‌­ش رو به مدیر تحویل بده، مدیری که باید یک گزارش توجیهی برای یک پروژه یا طرح بنویسه، مدیر پروژه­ای که باید خلاصه اقدامات انجام شده رو برای دریافت هزینه­‌های پروژه ارائه کنه و امروزه حتی دوستی که برای توضیح موضوعی به دوستش از ابزارهای نوشتاری در شبکه‌های مجازی استفاده می کنه و هزاران مثال دیگه که نشون میده مهارت­های نوشتاری فقط مختص شاعران و نویسنده­‌ها نیست!

با این توضیحات فکر می‌­کنم بهتر بود در زنگ انشاء دوران مدرسه مهارت­های نوشتاری دانش آموزان تقویت می‌شد، روش­های خلاصه‌نویسی و تکنیک­های گزارش‌نویسی تمرین می­‌شد و به طور کلی هدف این درس آموزش نوشتن ساختارمند، منسجم، شفاف و علمی بود، به جای نوشتن شاعرانه! 


یکی از غم­‌انگیزترین تصاویری که گاهی در گوشه و کنار شهر می‌­بینم پیرمرد یا پیرزنی در حال گدایی یا انجام مشاغل سخت مثل پاروزنی برفه. تصویری که بدون استثنا اشک تو چشم‌هام جمع می­کنه... درسته که دیدن گدایی کودکان و نوجوانان هم تصویر بسیار ناراحت کننده‌­ایه اما برای یک کودک یا یک نوجوان هنوز امید وجود داره که زندگی به هزار و یک جور بچرخه و شرایط خوبی رو براش فراهم کنه. اما کسی که تو آخرین روزهای زندگیش گدایی می­کنه، احتمالاً امیدش به فردای بهتر رو هم از دست داده، احتمالاً دلش کوله­ بار اندوه و حسرته، شاید در گذشته زندگی خوبی داشته، شایدم نه! اما قطعاً منتظر پایان خوبی نیست.

در مقابل یکی از دلنشین‌­ترین تصاویری که در هلند توجهم رو به خودش جلب می­‌کرد دوچرخه سواری دو نفره پیرمردها و پیرزن­ها بود! گاهی روی یک دوچرخه دونفره. انقدر این تصویر ساده برای من ناآشنا، عجیب و دوست داشتنی بود که حد نداره! مقایسه می­‌کردم با تصویر آشنای کوچه پس کوچه­‌های تهران، پیرمردی تنها روی یک صندلی جلوی در کوچه، دست به عصا و انگار که سالهاست در حسرت و تنهایی غرق شده.

درسته که هر کسی در مقابل نحوه زندگی و انتخاب‌هاش مسئوله اما نقش جامعه هم در موضوع مراقبت از سالمندان پررنگه. جدا از مسائل تامین نیاز مالی و رفاه زندگی، حتی مسائل فرهنگی مثل نگاه جامعه نسبت به سالمندان در کیفیت زندگی اونها تاثیر داره. به نظرم میزان رفاه و امنیت اجتماعی در یک جامعه رابطه مستقیمی داره با خوشحالی و امنیت قشر مسن جامعه، جامعه‌­ای که می­‌تونه به خوبی از سالمنداش مراقبت کنه جامعه سالم و امنی برای پیر شدنه.

اگر دوست دارین بدونید که کدوم کشور جای بهتری است برای پیر شدن (بدون در نظر گرفتن مزایای حضور اقوام و آشنایی یه زبان و فرهنگ) به این آدرس سربزنید.