پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

ثبت افکاری که عموماً در پیاده‌روی‌های روزانه، در تلاش برای درک خودم و محیط اطراف به ذهنم می‌رسند.

پیاده‌روی روزانه من

دنیا فرصت کوتاهی است برای کشف کردن...

آخرین نظرات

child never born


مدت‌ها بود شاید چند سال که در ذهن داشتم این کتاب رو بخونم، تا اینکه چند روز پیش در «کتاب‌فروشیِ همیشه» وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم که الان وقتشه! کتاب رو خریدم و تا روز بعد، که جمعه بود، پیش از ظهر همه‌ش را خواندم. انقدر برایم جالب بود که قادر نبودم زمین بذارمش. کتاب از زبان یک مادر (شاید خود اوریانا فالاچی) به جنین تازه شکل گرفته‌ش نوشته شده. احساسات، افکار و هیجانات او در هر مرحله از بارداری در گفت و گوهایی که با فرزندش داره نمایان می‌شه. افکار و احساساتی که ممکنه دغدغه ذهنی هر انسانی خصوصاً زنان در آستانه مادر شدن باشه. دغدغه‌هایی از جنس زیستن، جنسیت، انتخاب در به دنیا آمدن یا جبر، مرز و حدود وظایف مادری و ... در تمام طول کتاب چندین بار این موضوعات را با داستان‌های گوناگون به میان می‌کشد و سعی می‌کند پاسخ‌ها و توجیهاتی ارائه دهد که گاه در ادامه کتاب خود نتیجه‌گیری‌هایش را بی ارزش و اشتباه می‌شمارد. همان طور که انتظار داشتم با توجه به پیشینه زندگی اوریانافالاچی در دوران جنگ جهانی دوم بخش زیادی از این کتاب به سبب آنچه درد و رنج زندگی می‌داند، ناامیدانه است اما گه گاه شوق مادری و یا عشقی که او به کارش دارد تجربیات و احساسات امیدوارانه‌ای هم رقم می‌زند. در کنار همه اینها اوریانا بارها در طول کتاب اشاره می‌کند که زندگی کردن را برتر از عدم و نیستی می‌داند.


با توجه به اینکه فکر کردن به موضوعاتی که اوریانا بیان می‌کنه مدتیه به جزئی از دغدغه‌های من هم تبدیل شده، خوندن این کتاب بسیار برایم جالب و هیجان‌انگیز بود، هرچند هنوز جواب قانع‌کننده‌ای برای به دنیا آوردن انسانی دیگر پیدا نکردم و معتقدم که آدم‌ها در نهایت این تصمیم را با احساس و غریزه می‌گیرند و نه منطق ...


هر ملتی دو نوع دشمن خونی دارد. دسته ای که به قانون پشت پا می‌زنند و دسته دیگر کسانی که با دقت بیش از حد آن را اجرا می‌کنند. ____ الفرد کاپو 

 

همه ما احتمالاً در موقعیت‌هایی آدم‌هایی را دیدیم که خود قانون را مهمتر از حتی هدف به وجود آمدن همان قانون می‌دانند. مثلاً در اداره‌ای قانونی وضع می‌شود برای ارتباط بهتر با مشتریان که بدون معطلی زودتر به نتیجه برسند، بعد در یک مورد استثنا همین قانون  برای یک مشتری خاص دست و پا گیر می‌شود و همین باعث کندی یا انجام نشدن کار آن مشتری می‌گردد. حالا تصور کنید کارمندی را که با وسواس عین قانون رو بدون توجه به علت و هدف آن اجرا می‌کند و یا کارمندی که با هوشمندی تفاوت موقعیت و شرایط خاص را تشخیص داده و از طریق دیگری کار مشتری را پیگیری می‌کند. البته  بدیهی است که در صورتی که عمل نکردن دقیق به قانون عواقبی داشته باشد در این داستان نمی‌گنجد.


علاوه بر این چه بسیارند قانون‌هایی که قانون گذار در زمان تصویب درک درستی از موقعیت‌ها و عواقب آن نداشته! و در زمان اجرا نه تنها کمکی به بهبود روابط اجتماعی و جامعه انسانی نمی‌کنند بلکه اثرات بدی هم برجا می‌گذارند.


یک موضوع رو هم فراموش نکنیم اینکه قانون با اخلاق تفاوت دارد! گاهی ما به سبب قانون حقی داریم اما اخلاقی نیست که از آن حق استفاده کنیم! در واقع قانون در جوامع، یک حداقل لازم برای زندگی اجتماعی را تبیین می‌کند، در حالی که می‌تواند همچنان با اخلاق فاصله زیادی داشته باشد. نباید برای تمام کنش های اجتماعی قانون رو معیار خوب و بد قرار بدیم و گاهی بهتره به اخلاقیات رجوع کنیم ...

شرکت‌هایی برای سودآوری یا شرکت‌هایی برای مدیریت؟

قبلاً یکبار در مورد نفرین منابع و تاثیرش در رشد اقتصادی و رفاه کشورها در اینجا نوشتم. ایندفعه می‌خوام این تئوری رو از اقتصاد کلان وام بگیرم و در سطح سازمان‌‌ها و حتی شرکت‌های کوچک ازش استفاده کنم.

شرکتی که به منایع دولتی دسترسی داره یا زیرمجموعه یک شرکت بزرگتر و پولداره که بی‌دردسر یا کم‌دردسر از حساب اون خرج می کنه اصولاً توفیق کمتری هم در رشد و نوآوری داره! در این مورد متاسفانه در ایران مثال و مصداق کم نداریم! اصلاً شاید یکی از دلایل این که همیشه گفته می‍شه مدیریت دولتی کارآمد نیست و باید صنایع و کسب و کارها به بخش‌های خصوصی برگرده، همین باشه.

با همین سابقه کار چندساله‌ که دارم هم، به وضوح تفاوت مدیریت در شرکت‌هایی که با سرمایه محدود و شخصی شروع شدند را با  شرکت‌هایی که به نوعی به منابع زیادی دسترسی دارند (دولتی و نیمه دولتی) می‌بینم. شاید حتی بشه صراحتاً این‌گونه نتیجه‌گیری کرد که مدیریت علمی و عقلایی در شرکت‌هایی که با سرمایه محدود و شخصی آغاز به کار می‌کنند بیشتره! بدیهی است که نگاهِ مدیریت در شرکت‌های شخصی با توجه به محدودیت منابع تنها معطوف به کارایی و سودآوری شرکته و مجبوره که اینطور باشه چون حیات و بقا شرکت در گرو سودآوریشه! اما در شرکت‌هایی که دغدغه نقدینگی و منابع وجود نداره و به نوعی بقا آنها تضمین شده‌است این فرصت وجود داره که تصمیمات اهداف دیگه‌‌ای رو هم دنبال ‌کنند که گاهی این اهداف شخصی و یا حتی در تضاد با سودآوری کل مجموعه هستند.

یکی از بزرگترین مشکلاتی که گریبان‌گیر اکثر شرکت‌های دولتی وخصولتی ایران هست، دقیقاَ همینه. این موضوع در صنایعی به اوج خودش می‌رسه که به واسطه انحصاری بودن و یا حاشیه امنی که به موجب سودآور بودن زیاد آن صنعت برای مدیریت وجود داره، نتیجه تصمیمات اشتباه مدیران به وضوح آشکار نمی‌شه تا زمانی که دیگه کار از کار گذشته باشه! (منظور اینه که در صنعتی که به هرحال سودآور است، کسی متوجه نمی‌شه که این سودآوری که مثلاً الان 30 درصده، ممکن بود با مدیریت صحیح 35 یا 40 درصد باشه! همیشه وقتی صدای انتقادها بلند می‌شه که کار به زیان رسیده باشه. تازه باز هم در این مواقع انقدر مشکلات ساختاری و محیطی و کلان اقتصادی وجود دارند که مدیریت می‌تونه با بزرگ جلوه دادن اونها نقش و تاثیر خودش و تصمیماتش را کمرنگ کند یا حتی با طور کل به فراموشی بسپارد.)

The_Discovery_film_poster


    فیلم محصول سال 2017 است و این صفحه آن در سایت Rottentomatoes است که مشخصات کلی فیلم و نقد و تحلیل‌های آن در اینجا در دسترس است.

ساخت فیلم، جذابیت بصری و کشش داستانی آن از نظر من متوسط است. اما سوژه اصلی فیلمنامه جالبه. اگر شما هم مثل من دوستدار  فکر کردن در مورد ابهامات جهان هستی علی الخصوص مبهم‌ترین اونها یعنی «زندگی پس از مرگ» هستید، احتمالاً با من هم نظر باشید. داستان فیلم از اونجا شروع می‌شه که دانشمندی شواهدی در مورد زندگی پس از مرگ کشف می‌کنه، این خبر با عنوان discovery بین همه می‌پیچه و آدم‌های زیادی برای تجربه زندگی بعدی خودکشی می‌کنند...

البته احتمالاً در طول فیلم بارها به این موضوغ فکر خواهید کرد که می‌توانست جذاب‌تر ساخته بشه و سوژه به اندازه لازم برای یک فیلمنامه جذاب پرداخته نشده، اما در لحظات پایانی فیلم که پرده‌های دیگری از discovey کشف می‌شه فیلم به جذابیت خودش بر می‌گرده و تا ساعاتی پس از فیلم ذهن شما رو درگیر می‌کنه...

امتیاز کلی من به این فیلم 6.5 از 10 است. توصیه آخر هم اینکه اگر سوژه فیلم برای شما بیش از حد جذاب نیست، دلیل دیگری برای دیدن فیلم ندارید و در لیست انتخاب‌هایتان قرار ندهیدش!

پی‌نوشت: در ضمن عادت کردن به نقش جدی Jason Segal، بازیگر کمدی سریال How I met your mother? تا چند دقیقه ابتدایی فیلم مشکل بود!

شاید عجیب به نظر برسه اما نفرینِ منابع (Resource curse) اسم یک تئوری اقتصادی است که با نام The paradox of plenty هم شناخته می‌شه. 

در دروس دانشگاهی می‌خواندیم که علم اقتصاد به خاطر کمیابی منابع یه وجود آمده و اینطور برداشت می‌‌شد که موضوع اصلی اقتصاد تامین منابع است در نتیجه در جایی که با مقدار زیادی منابع مواجه باشیم احتمالاً مشکل چندانی در اقتصاد نخواهیم داشت! درحالی که در دنیا، کشورهای بسیاری هستند که با وجود اینکه از منابع  طبیعی غنی هستند، رشد کافی اقتصادی و رفاه عمومی متناسبی را تجربه نمی‌کنند. حتی به طور قابل محسوسی سطح دموکراسی در جوامع آنها نیز کمتر از سایر کشورهاست. به این تناقض «نفرینِ منابع» گفته می‌شود. تحقیقات علمی زیادی در این حوزه انجام شده و در اکثر کشورهای مورد بررسی مشخص شده که رابطه رشد اقتصادی و صادرات منابع طبیعی همبستگی منفی دارند! البته که منابع طبیعی ذاتاً نمی‌توانند نفرین محسوب شوند و سوء مدیریت باعث بروز آثار مخرب آنها می‌شود. به عنوان مثال کشور نروژ یکی از کشورهایی است که با مدیریت صحیح منابع طبیعی، رشد افتصادی خوب و رفاه بالایی را هم تجربه می‌کند اما تعداد کشورهایی که هنوز موفق به مقابله با نفرین منابع نشده‌اند، همچنان بیشتر است.

جالب اینجاست که مشکلات این کشورها در زمان افزایش درآمدهای ناشی از فروش منابع طبیعی افزایش پیدا می‌کنه! و حتی تصمیماتی که در زمان کاهش درآمدهای نفتی گرفته می‌شود منطقی‌تر و عقلایی‌تره! با این اوصاف عجیب نیست اگر برای بهبود اوضاع ایران در بلند مدت آرزو کنیم اگر مدیریت بهبود نمی‌یابد، حداقل درآمدهای نفتی کاهش پیدا کند، بلکه چاره‌ای به جز تصمیم‌گیری عقلایی وجود نداشته باشد...


پی‌نوشت 1: با همین عنوان کتاب خوبی از تری کارل نوشته شده که لینک خریدش در آمازون رو اینجا گذاشتم. در این کتاب بررسی می‌کنه که علت توسعه نیافتگی کشورهای صادر کننده نفت چیست؟


پی‌نوشت 2: احتمالاً این روزها زیاد در مورد رشد اقتصادی مثبت ایران در سال گذشته شنیده‌ایم و می‌دانیم که عمدتاً ناشی از افزایش فروش منابع طبیعی بوده است. ممکن است اینگونه برداشت کنیم که فروش منابع طبیعی به هرحال موجب رشد افتصادی می‌شوند. لازم است به این نکته توجه کنیم که اگر در سالهای آتی سهم فروش و قیمت فروش ثابت بماند، دیگر شاهد این رشد اقتصادی نخواهیم بود. علاوه بر این منابع جذب شده از طریق صادرات منابع طبیعی، به خودی خود به رشد اقتصادی سایر بخش‌های اقتصاد منجر نخواهد شد. حتی ممکن است در صورتی که پول دریافتی از فروش نفت تنها در ارائه خدمات رفاهی، درمانی و یا صنایع وابسته به نفت مصرف شود، سایر صنایع قدرت رقابت خودشون رو در مقابل صنعت نفت و پتروشیمی از دست بدهند و در نتیجه روز به روز تضعیف شوند.


دوباره ایران


می‌دونی، جدا از جریانات انتخاباتی، رفتار دوستانه مردم وقتی برای یک هدف مشترک تلاش می‌کنن دیدنیه.
مثلاً چند شب پیش، تو اوج شلوغیِ تبلیغات، روز آخر، خیابون ولیعصر حوالی تجریش، وقتی ماشین‌ها مدت‌ها بود تو ترافیک قفل بودن، صدای آمبولانس که بلند شد تنم لرزید که حالا چه‌جوری میخواد از بین این جمعیت رد شه؟ اما اتفاقی افتاد که تا حالا ندیده بودم! افرادی که پیاده بودن و تبلیغات می‌کردن سریع همه‌ی ماشین‌ها رو تا انتهای ولیعصر به سمت راست خیابون هدایت کردن، همه‌ی ماشین‌ها همکاری می‌کردن و مسیر در عرض کمتر از یک دقیقه کاملاً برای رد شدن آمبولانس باز شد!

روز انتخابات هم درحالی که تو یه صف طولانی زیر آفتاب منتظر بودیم و چندتامون چتر داشتیم (که تو اون آفتاب نعمتی بود!) همه چترارو به هم نزدیک کردیم هرچی تونستیم بینشون گذاشتیم تا سایه بزرگتری درست بشه و خیلی‌ها رو پوشش بده، یکی آب خرید آورد یکی میوه پوست می‌کند تعارف میکرد! وقتی چند نفری اومدن و با دیدن صف پشیمون شدن و خواستن برگردن، از هرجای صف شنیده می‌شد که بیا جلوی ما وایستا! بیا پشیمون نشو! یه نفر عقب‌تر که چیزی نیست! وقتی سرباز جلو حوزه آدما رو ۵ تا ۵ تا سر صبر می‌فرستاد داخل، مدیر مدرسه که جز هیئت اجرایی بود اومد خیلی از صف رو دعوت کرد توی مدرسه! از دفتر خودش دونه دونه صندلی آورد! کولرم روشن کرد گفت تو منتظر باشین بیرون گرمه! خلاصه که این روزها چهره آدما خیلی خیلی دوست داشتنی‌ بود.

کاش این «امید» که آدما رو مهربون‌تر می‌کنه، همیشه زنده بمونه.

همه ما کمابیش یاد گرفتیم که برای بهتر کردن حال خودمون چه کارهایی می‌تونیم انجام بدیم. قطعاً همه آدم‌ها ساعت‌هایی رو تو زندگی تجربه کردن که بی‌حوصله و بی‌انگیزه شده باشن یا از موضوعی دلگیر و ناراحت. یا اینکه به خاطر مشکلی نگران و عصبی باشن و کم کم با تکرار این تجربه‌ها یاد گرفتن که چه جوری زودتر و بهتر می‌تونن حال خودشون رو بهتر کنن. اینجور مواقع چی کار باید کرد؟ شاید براتون جالب باشه که من یک لیست برای «این مواقع» دارم!

درسته! یه لیستِ از پیش نوشته شده! دقیقاً با این عنوان «چه کارهایی حال من را خوب می کند؟»

توی این لیست، در شرایطی که حال خوبی داشتم، نوشتم که وقتی ناراحت و بی حوصله‌م چه کارهایی می‌تونه حالم رو بهتر کنه! دقیق یادم نمیاد از کی نوشتمش اما مربوط می شه به اوایل دوران کارشناسی وقتی که یکی از استادای خوبمون مابین حرفاش می گفت که خودتون رو بشناسین، تغییرات روحی‌تون رو بشناسین و بدونین که چه چیزهایی حالتون رو خوب یا حالتون رو بد می‌کنه، از انجام دادن چه چیزهایی لذت می برید و یا بدتون میاد. همون روز بود که اومدم خونه و برای هرکدوم این‌ها یک لیست نوشتم.

نوشتن این لیست از قبل و در شرایط خوب روحی از این جهت مهمه که ما معمولا‍ در حال خوب، انگیزه برای انجام دادن کارهای زیادی  داریم در حالی که در حالِ بد خیلی‌‌هاش حتی یادمون نمیاد! فکر کردن و انتخاب کردن در اون شرایط هم می‌‌تونه انرژی بر باشه، اما حالا در این جور مواقع فقط کافیه یادم باشه که یک لیست الهام بخش دارم! که فقط کافیه بازش کنم و یه بار مرورش کنم و یکی یا چندتا از کارها رو انجام بدم. جالبه اکثر اوقات فقط خوندن اون لیست و حسم که در حال خوب نوشته شده، باعث می‌شه حتی قبل از انجام دادنشون کلی انرژی بگیرم! نکته مهم هم اینه که در اون  لحظه سعی نمی‌کنم به گزینه‌ها فکر کنم و تخمین بزنم که آیا بعدش حالم خوب می‌شه یا نه. چون قطعاً در اون شرایط روحی، قدرت تخمین خوبی نخواهم داشت. فقط انگار کسی از قبل بهم قول داده که قطعاً این کارها قراره حالم رو بهتر کنه و من کافیه بدون فکر فقط شروع کنم به انجام دادنشون! جالبه که موفقیت آمیز هم هستن.

این لیست شامل کارهای ساده مثل ورزش هوازی، گوش دادن به چندتا موزیک خاص، تمیز کردن خونه، نوشتن، درست کردن و نوشیدن قهوه، نگاه کردن به چند عکس نجومی از کهکشان‌ها و اینجور چیزاس! اما یه مورد مهم هم که همیشه نتیجه‌بخش بوده نگاه کردن به دوردسته در جایی مثل بام تهران که ساختمونای بلند جلوی دید رو نمی گیرن.

در این کامنتم در متمم هم در مورد آدرسِ خودم یکی از مواردی که گفتم این بود که از ساعت‌ها نگاه کردن به دوردست خسته نمی‌شم. حس آرامش بی‌نظیری که در این شرایط  پیدا می‌کنم احتمالاً ناشی از این افکاره که دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که فکر می کنم! و آدما خیلی بیشتر از اون چیزی‌ان که به نظر می‌آد. تمام این خونه‌ها پر از آدمه که دارن به زندگی‌شون ادامه می‌دن! احتمالاً خیلی‌هاشون همسن من باشن شاید حتا چندتاشون دارن همین لحظه در مورد همین مشکل من فکر می‌کنن اما قرار نیست همه ی اینها شبیه هم باشن، هرکسی روش خودش رو داره...

حدس می‌زنم که هم‌سن و سال‌های من، کمابیش تجربه­‌ی مشاهبهی در مورد زنگ انشاء داشته باشند.

در آموزش و پرورش ما اکثر اوقات زنگ انشاء شبیه یک زنگ تفریح و فرصتی برای تقویت سایر دروس خیلی مهم (!) مثل ریاضی و فیزیک بود. در این حالت که تکلیف مشخصه، احتمالاً این زنگ به طور کل از برنامه کلاسی حذف می‌شد و به کلاس حل نمرین سایر دروس تبدیل می‌شد (گاهی همچین اتفاقی برای زنگ ورزش هم می افتاد!). در صورتی که کمی خوش شانس تر بوده باشیم و یک معلم خوش ذوق و استعداد که شیفته­‌ی ادبیات فارسی است، نصیبمون شده بود، اوضاع کمی فرق می کرد.

 اغلب موضوعات انشاءی کلیشه‌­ای که الان به نوستالژی دوران مدرسه­‌ی ما تبدیل شده‌­اند مثل «تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید؟» «می‌خواهم چه کاره شوم؟» «علم بهتر است یا ثروت؟» موضوع اکثر انشاءها بود.

معیار نمره­‌دهی به انشاء دانش آموزان هم، معمولاً شاعرانه بودن! استفاده زیاد از صنایع ادبی مثل تمثیل و استعاره و .. و سلیقه شخصی یک معلم عاشق متون کهن ادبیات فارسی بود. گاهی هم بدون هیچ گونه معیاری انتظار می رفت که نمره انشاء خوبی به همه دانش آموزا داده بشه تا در معدل به سایر دروس کمک کنه!

مطمئن نیستم هدف این درس در برنامه آموزشی دانش آموزان چی تعریف شده بود اما من به شخصه برداشتی که از این درس داشتم،اینا بود:

  • این درس فقط به درد کسانی می خوره که قصد دارند نویسنده و شاعر بشوند
  • هرچه قدر عجیب و غریب­تر، غیرواقعی­‌تر، پر از اشاره­‌های غیرمستقیم و استعاری  بنویسیم بهتر. اساساً ساده‌نویسی به جای یک مزیت، به عنوان یک ضعف در نظرم شکل گرفت.
  • نوشتن هیچ چارچوب و قواعد مشخصی نداره! کافیه یک موضوع رو انتخاب کنی، یک کاغذ بذاری جلوت و هرچه می‌خواهد دل تنگت بگی!

در حالیکه در اولین جلسات هم از یک کلاس Writing به زبان انگلیسی، معمولاً برداشت‌های زیر در ذهن شکل میگیره:

  • انگلیسی نوشتن مثل فارسی نوشتن نیست که هرچی و هرجور دلت خواست بنویسی! انگلیسی نوشتن ساختار داره! خواننده انگلیسی وسط جمله‌ها و کلمات تو دنبال کشف منظور تو نمی‌گرده و تو وظیفه داری بدون اتلاف وقتش حرفت رو خیلی ساده و سریع بهش بگی!
  • لازمه حتماً یک پاراگراف مقدمه و یک پاراگراف نتیجه‌گیری و در بینشون چندین پاراگراف برای متن اصلی داشته باشی!
  • لازمه حتماً در پاراگراف اول توضیح بدهی که می‌خوای راجع به چی حرف بزنی، نظر کلیت راجع به اون موضوع چیه و حتی بگی چه دلایلی برای دفاع از اون داری؟
  • در جمله اول هر پاراگراف باید مشخص کنی کل این پاراگراف در چه زمینه‌ای صحبت می‌کنه!
  • و در پاراگراف آخر هم بعد از نتیجه‌گیری اگر توصیه و پیشنهادی داری می تونی اعلام کنی!

می دونم که این ساختارمند بودن نوشته­‌های انگلیسی و درمقابل اون پیچیده و غیر مستقیم بودن نوشته‌­های فارسی ریشه­‌های عمیق­تری در فرهنگ و ظرفیت­های هریک از زبان­ها داره و در واقع ظرفیت­های کنایی و استعاری زبان فارسی اگر درست استفاده بشه، بسیار اثربخش و زیبا خواهد بود، اما امروزه که به اهمیت مهارت­های نوشتاری پی برده‌­ام و بهشون نیاز دارم، می­بینم که این مهارت به عنوان یکی از ابزارهای مهم در برقراری ارتباط، ابراز نظرات و حتی فکر کردن، چه قدر برای هرکسی می‌تونه مفید و حتی ضروری باشه. کارمندی که لازمه گزارش کار روزانه‌­ش رو به مدیر تحویل بده، مدیری که باید یک گزارش توجیهی برای یک پروژه یا طرح بنویسه، مدیر پروژه­ای که باید خلاصه اقدامات انجام شده رو برای دریافت هزینه­‌های پروژه ارائه کنه و امروزه حتی دوستی که برای توضیح موضوعی به دوستش از ابزارهای نوشتاری در شبکه‌های مجازی استفاده می کنه و هزاران مثال دیگه که نشون میده مهارت­های نوشتاری فقط مختص شاعران و نویسنده­‌ها نیست!

با این توضیحات فکر می‌­کنم بهتر بود در زنگ انشاء دوران مدرسه مهارت­های نوشتاری دانش آموزان تقویت می‌شد، روش­های خلاصه‌نویسی و تکنیک­های گزارش‌نویسی تمرین می­‌شد و به طور کلی هدف این درس آموزش نوشتن ساختارمند، منسجم، شفاف و علمی بود، به جای نوشتن شاعرانه! 


یکی از غم­‌انگیزترین تصاویری که گاهی در گوشه و کنار شهر می‌­بینم پیرمرد یا پیرزنی در حال گدایی یا انجام مشاغل سخت مثل پاروزنی برفه. تصویری که بدون استثنا اشک تو چشم‌هام جمع می­کنه... درسته که دیدن گدایی کودکان و نوجوانان هم تصویر بسیار ناراحت کننده‌­ایه اما برای یک کودک یا یک نوجوان هنوز امید وجود داره که زندگی به هزار و یک جور بچرخه و شرایط خوبی رو براش فراهم کنه. اما کسی که تو آخرین روزهای زندگیش گدایی می­کنه، احتمالاً امیدش به فردای بهتر رو هم از دست داده، احتمالاً دلش کوله­ بار اندوه و حسرته، شاید در گذشته زندگی خوبی داشته، شایدم نه! اما قطعاً منتظر پایان خوبی نیست.

در مقابل یکی از دلنشین‌­ترین تصاویری که در هلند توجهم رو به خودش جلب می­‌کرد دوچرخه سواری دو نفره پیرمردها و پیرزن­ها بود! گاهی روی یک دوچرخه دونفره. انقدر این تصویر ساده برای من ناآشنا، عجیب و دوست داشتنی بود که حد نداره! مقایسه می­‌کردم با تصویر آشنای کوچه پس کوچه­‌های تهران، پیرمردی تنها روی یک صندلی جلوی در کوچه، دست به عصا و انگار که سالهاست در حسرت و تنهایی غرق شده.

درسته که هر کسی در مقابل نحوه زندگی و انتخاب‌هاش مسئوله اما نقش جامعه هم در موضوع مراقبت از سالمندان پررنگه. جدا از مسائل تامین نیاز مالی و رفاه زندگی، حتی مسائل فرهنگی مثل نگاه جامعه نسبت به سالمندان در کیفیت زندگی اونها تاثیر داره. به نظرم میزان رفاه و امنیت اجتماعی در یک جامعه رابطه مستقیمی داره با خوشحالی و امنیت قشر مسن جامعه، جامعه‌­ای که می­‌تونه به خوبی از سالمنداش مراقبت کنه جامعه سالم و امنی برای پیر شدنه.

اگر دوست دارین بدونید که کدوم کشور جای بهتری است برای پیر شدن (بدون در نظر گرفتن مزایای حضور اقوام و آشنایی یه زبان و فرهنگ) به این آدرس سربزنید.

چند روزه که این واژه مدام در ذهنمه ... نمی‌دونم اولین بار کجا شکل گرفته و ساخته شده اما انصافاً واژه مناسبیه و به اندازه معناش حس دردناک بودنش رو منتقل می‌کنه ... کول‌­بر کسی که برای کسب درآمد زندگی خودش و خانواده­ ش مجبور به حمل اجناسی بین دو طرف خط مرزی می‌شه. کسی که اجناس قاچاق رو روی کول خودش در مسیرهای کوهستانی و خطرناک مرزی حمل می‌کنه ... پیرمردی 70 ساله یا جوانی 18 ساله که هر روز 100 کیلو بار یا حتی بیشتر رو می‌ذاره رو کولش، 100 کیلو روی کول در بی­راهه­‌های کوهستانی و تاریکی شب... زنی که لباس مردونه می‌پوشه و برای یک مزد روزانه جونش رو در مقابل شلیک­‌های نگهبانان مرزی به خطر می‌­ا­ندازه و این بار هم، بهمن ... این بار هم بهمن جانشان را گرفت. حتماً تصمیم­‌های مسئولین روی تغییر زندگی اونها تاثیر گذاره. اما اینکه چرا دیده نمی­شن و شنیده نمی­شن احتمالاً لایه‌­های پنهان زیادی داره ... چند روزه مدام فکر می­کنم چه کاری از دست ما بر میاد؟

پی نوشت: شنبه شب 9 بهمن 95 به دلیل ریزش بهمن 4 نفر از کول­‌بران سردشت جان خودشون رو از دست دادند و چند نفری هم آسیب دیدن.

پی نوشت2: میشه این هفته رو در ایران هفته بلایای طبیعی نام‌گذاری کرد! سیل در جنوب شرقی، غبار رو ریز گرد در جنوب و مرکز، بهمن در غرب، آتش‌سوزی و ریزش ساختمان در مرکز(این یکی بلای غیرطبیعیه از حیث بزرگی طبیعی در نظر گرفتم!) فقط لطفاً اهالی شمال حواسشون به خودشون باشه!